سرشتِ عقلانیت قائم به این است که امرِ کنشگر و امرِ کنشپذیر یکی و همان باشند؛ و با این توصیف، سپهرِ عقل بماهو عقل به طورِ کامل استخراج میشود. ــ کاربردِ زبانی برای کسانی که به این زبان توانا هستند، یعنی برای کسانی که قابلیتِ انتزاع از «منِ» خویش دارند، این مفهومِ والا را از طریقِ کلمه «من» بیان کرده است؛ بنابراین، عقلِ به وجهِ عام تحتِ عنوانِ منبودگی توصیف شده است. آنچه برای موجودی متعقل حاضر است، در این موجودِ متعقل حاضر است؛ اما در موجودِ متعقل هیچ چیزی نیست مگر در نتیجه کنشگریاش بر روی خویشتن: موجودِ متعقل آنچه را شهود میکند، درونِ خویشتن شهود میکند؛ اما در موجودِ متعقل چیزی نیست که شهود شود مگر کنشگریاش: و خودِ «من» چیزی نیست غیر از نوعی کنشگری بر روی خویشتنِ خویش.
به زحمتش نمیارزد که توضیحاتِ بیشتری راجع به این موضوع به دست دهیم. این بصیرت شرطِ انحصاریِ هر گونه فلسفهورزی است، و تا زمانی که آدمی خود را به سطحِ آن برنکشیده باشد هنوز برای فلسفه پخته نشده است. نیز کلیه فیلسوفانِ راستین همواره از این نظرگاه فلسفه ورزیدهاند، لیکن بدونِ آنکه از این موضوع بهوضوح مطلع باشند.
آن کنشگریِ درونیِ موجودِ متعقل، یا بالضروره رخ میدهد یا با آزادی.
موجودِ متعقل صرفاً تا جایی هست که خویشتن را در مقامِ هستنده فرامینهد، یعنی تا جایی که از خویشتن آگاه است. هر گونه هستی، چه هستیِ «من» و چه هستیِ «نامن»، یک حالتِ متعینِ آگاهی است؛ و بدونِ یک آگاهیْ هستیای وجود ندارد. هر که خلافِ این را ادعا کند، یک زیرنهادِ «من» را مفروض میدارد که باید نوعی «من» باشد بدونِ آنکه «من» باشد، و [ به این ترتیب] با خود از درِ تناقض درمیآید. بر این اساس، کنشهای ضروریای که از مفهومِ موجودِ متعقل حاصل میآیند، صرفاً کنشهایی هستند که امکانِ خودآگاهی را مشروط میسازند؛ اما کلیه این کنشها ضروریاند و به طرزی قطعی حاصل میآیند، درست با همان قطعیتی که موجودی متعقل هست. ــ موجودِ متعقل بالضروره خویشتن را فرامینهد؛ لذا موجودِ متعقل بالضروره هر آن چیزی را که به فرانهیِ او به دستِ خودِ او تعلق دارد و هر آن چیزی را که در قلمروِ کنشِ متجلیشده به وسیله این فرانهی قرار دارد انجام میدهد.