نویسنده : نگاه ۱۲ دیدگاه بازدید : 3,148 تاریخ : 31 دسامبر 2019
دانلود رمان به رنگ خون
آنها را زندانی کردند. تبعیدی که باید تا ابد در آنجا میماندند. آنها را تبعید کردند تا از قدرتشان
بکاهند؛ ولی نمیدانستند در تبعیدماندن، آنها را قویتر خواهد کرد.
حال آنها از سیاهچال گریختهاند و خطری بزرگ برگزیده را تهدید میکند! خطری که میتواند
روحش را از او بگیرد و زندگی آرام او را تحت تأثیر قرار دهد.
مقدمه
در اولین شب از ماه نو،
همان شبی که ماه نو در معرض طلوع، ضعیف و شکننده میشود، هالهای از جنس خون ماه را دربرمیگیرد.
و هیولاهایی از جنس خاک متولد میشوند تا در کنار مراقبت از ماه نو، جزای کارهای خبیثانهشان را نیز بپردازند!
همان کارهایی که آنها را وادار به هیولاشدن کرده و انسانیت را از آنان گرفته است.
هیولاهایی که متولد شدهاند تا ترس را در قلب انسانهای ضعیف بیاندازند.
تا به آنها نشان دهند در تاریکترین نقطه وجودشان،
نقطه تاریکتری هم وجود دارد تا آنها را نابود سازد.
اما شاید کسی باشد که بتواند در اعماق وجود تاریکشان، روح از دست رفتهشان را پیدا کند
و آنان را از سیاهچال وجودشان رها سازد!
همان هیولاهایی که برای سرباز شدن آماده میشوند.
آری! همان هیولاهای به رنگ خون!
شاید از این رمان ها هم خوشت بیاد :
دانلود رمان زخمی به یادگار جاوا،اندروید،pdf،ایفون
دانلود رمان فقط به خاطر پدر جاوا،اندروید،pdf،ایفون
قهقههای که سر داد، سقفهای تالار را لرزاند. حتی اشیاء نیز از آن میترسیدند.
از آن ردای سیاه و بلندش که حتی در تبعید نیز آن
را از تن درنیاورده بود، از آن چشمان سیاهی که در تاریکی تالار سیاه برق میزدند،
از انگشتر نقرهفامش که طرح جمجمه در آن جای خوش کرده بود، از مار سیاه چشم
آبیای که روی شانههای او پیچیده بود و در دنیا بیهمتا بود، وحشت داشتند.
وحشت داشتند که جرئت سر بلند کردن نداشتند. وحشت داشتند که تکتک استخوانهای
بدنشان میلرزید. وحشت داشتند که توان سخت گفتن از آنان سلب شده بود.
دانلود رمان به رنگ خون جلد اول
وحشت داشتند که حتی با نفس کشیدنش، به خود میلرزیدند. وحشت داشتند و میدانستند
که در زندان، قویتر شده است و حال میخواهد انتقام قرنها زندانی شدن را از بانیان اینکار بگیرد.
با هرقدمی که برمیداشت، تکهای از زنجیرهای عجین شده با بدنش جدا میشد.
زنجیرهایی که قرار بود تا پایان دنیا باقی بمانند؛ قرار بود بمانند و نگذارند او دوباره
پا به این دنیا بگذارد. قرار نبود به این زودی باز شوند. قرار نبود او به این زودی رها شود!
قدمهای محکمش، روی پلههای سنگی، ترس را در قلب خدمتگزارانش میانداخت؛
ترسی که قابل توصیف نبود.