5/5(1vote )
بانوی بسیجی بر عکس اسمش در بارهی آراد! پسری پولدار و بی بند و باره که زندگیش رو صرف خوش گذرونی و کارش کرده ولی از یه جایی به بعد با ورود آرام دختری ساده و مغرور و در عین حال پایبند به اعتقادات! به زندگی آراد مسیر زندگیش عوض می شه و برای اولین بار توی زندگیش عشق رو تجربه می کنه! داستان از اونجایی شروع می شه که آراد بعد از اینکه از مسافرت بر می گرده می بینه در غیاب او پدرش برای شرکتشون نیروی جدید استخدام کرده و یکی از این نیروها آرامه که آراد و دوستش پرهام، چشم دیدنش رو ندارن و می خوان هر جور که شده و بدون اینکه پدر آراد که صاحب شرکته چیزی در این مورد بفهمه او رو اخراج کنن و وانمود کنن آرام رو به خاطر کم کاری و نا واردیش اخراج کردن! بانوی بسیجی داستانی کل کلی و عاشقانه از زبان اول شخص یعنی آراد و با پایانی خوش است.
بهش زنگ زدم و به محض اینکه جواب داد و قبل اینکه چیزی بگه با عصبانیت گفتم:از الان تا ۵ دقیقه وقت داری تو ماشین نشسته باشی وگرنه من رفتم.
منتظر جوابش نشدم و تماس رو قطع کردم که به۵ دقیقه نرسید که در ماشین رو باز کرد و کنارم نشست و گفت:وای آراد عزیزم نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده!
نگاهم متعجب شد ولی او بی خیال از نگاه متعجب من به چشمام زل زد و گفت:آراد این مدت که نبودی خیلی بهم سخت گذشت و فهمیدم واقعا بدون تو نمی تونم زندگی کنم…
وسط حرفش پریدم و نذاشتم جمله اش رو کامل کنه و با جدیت گفتم:رابطه ی من و تو فقط یه رابطه ی دوستانه است دلم نمی خواد برداشت دیگه ای داشته باشی من از اولشم گفتم فقط دوستی!
دیدم که بغض کرد و چشماش خیس شد ولی من واقعیت رو بهش گفتم و دلم نمی خواست بیخود برای خودش رویا بافی کنه و بیشتر بهم وابسته بشه.
ماشین رو روشن کردم و در همان حال گفتم:من از صبح کلی کار داشتم و خسته ام، دوست ندارم امشبم خراب بشه پس لطفا بخند.
اما او که به نظر می رسید می خواد برام ناز کنه صورتش رو ازم گرفت و از شیشه کنارش به بیرون چشم دوخت. من هم دیگه حرفی نزدم وبا پلی کردن آهنگ به رانندگیم ادامه دادم.
با رسیدنمون به رستوران از ماشین پیاده شدم و در رو براش باز کردم تا او هم پیاده بشه که دستش رو توی دستم گذاشت و کنارم وایستاد.
دیگه خبری از ناراحتی چند دقیقه قبلش نبود و به روم لبخند می زد خودش می دونست ناز کردن برای من بی فایده است.
پیشخدمت رستوران توی ماشین نشست تا ماشین رو به پارکینگ رستوران ببره و ما هم دست توی دست هم وارد رستوران شدیم.
من کنار سایه خوشحال بودم، چون دختر سادهای به نظر می رسید و من بدون اینکه زیاد بهش توجه کنم او به من محبت می کرد.
من قبل او با چند دختر دیگه هم دوست بودم ولی مدت دوستیم باهاشون به یک ماه هم نرسید و کنار گذاشتمشون و سایه اولین کسی بود که مدت دوستیم باهاش به ۵ ماه می رسید.
بعد خوردن شام کنار سایه و کلی چرخیدن توی شهر شلوغ، آخر شب بود که ماشین رو جلوی در خونه شون پارک کردم و او بدون هیچ حرفی در ماشین رو باز کرد و خواست پیاده بشه که سریع دستش رو گرفتم و گفتم:فکر نمی کنی یه چیزی رو فراموش کردی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه!…. فکر نکنم!
به عقب برگشتم و پاکت حاوی چند جعبه ی کادویی رو از روی صندلی عقب برداشتم و گفتم: این سوغاتی شماست!
با ذوق پاکت رو از دستم گرفت و گفت:وای! مرسی آراد اصلا فکر نمی کردم یادت باشه برای منم سوغاتی بخری.
رمان هایی که نباید از دست داد: