نویسنده : نگاه ۶ دیدگاه بازدید : 2,887 تاریخ : 24 آوریل 2020
دانلود رمان لحظه های بی تبسم
گاهی اوقات، آدم ها بر سر دوراهی قرار میگیرند. یک دوراهی اجباری؛ نه میتوانند آن را بپذیرند،
چون با قبول کردنش، زندگی بقیه را هم تحت تاثیر قرار میدهند و نه میتوانند ردش کنند؛
چون خود اسیر عوارض آن میشوند.
تبسم دختریست که غافل از افکار دسیسه چینی که پیرامونش وجود دارد، برگزیده میشود
تا بازیچه سرنوشت شود؛ تا اینکه زمانی میرسد که تبسم بین دوراهی عقل و احساس سردرگم میشود.
«می خواهمت ولی
خیلی خیلی دوری.
نه دستم به دستانت می رسد،
نه چشمانم به نگاهت!
چاره ای کن؛
تو را کم داشتن، کم نیست،
درد است!»
آرام چشمانش را گشود.
ساعت دیواری اتاقش، پنج صبح را نشان میداد. عرق کرده بود و موهای لـختش به پیشانیاش چسبیده بود.
ضربان قلبش هم به شدت میتپید. دستش را روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
با آستین بلند بلوزش، عرق را از روی پیشانیاش پاک کرد و از جایش بلند شد. بافت مشکیاش را به تن کرد.
آهسته گامی به سمت حیاط برداشت و در را جوری که کمترین صدا را تولید کند، باز کرد و قدمی به سوی
حوض کوچک حیاطشان برداشت.
دو-سه پله را رد کرد و کنار حوض نشست. حوض کوچک و دوست داشتنیاش که دور تا دور آن گلهای
سوسن و زنبق کاشته شده بود و وسط حیاط سرسبزشان قرار گرفته بود. کاشیهایش هم آبی بود
و حس خوب دریا را برایش تداعی میکرد. عاشق ماهیهای کوچک و قرمز درون حوض بود و
شیطنت هایشان را تماشا میکرد. همیشه هم وضویش را درون آب حوض میگرفت و برایش لـذت بخش بود.
بعد از اینکه وضویش را گرفت، به اتاقش بازگشت. پدرش هنوز خواب بود. به اتاقش رفت و
چادر سفید گل گلیاش را به سرکرد. طبق عادت همیشگیاش بعد از نماز، روی سجادهی کوچکش نشست و
با خدایش درد و دل کرد:
پیشنهاد :
– خدا جونم؛ هوامو داری، مگه نه؟ دلم خیلی تنگ شده براش. میدونی ده سال میشه که ندیدمش، مگه نه؟
اشک مزاحم روی گونهاش را پاک کرد. نباید ضعیف میبود، نباید. هنوز عزیز کردهاش را ندیده بود و همچنان،
مانند مادری که چندین سال چشم به راه فرزندش است، منتظر دیدار با او بود. سجادهاش را جمع کرد و
روی طاقچهی کوچک کنار اتاقش گذاشت. اتاق ده متری اما روح نوازش. کاغذ دیواریهایش به
رنگ صورتی بود و نقش گلهای ریز، رویش حکاکی شده بود. فرش اتاقش هم که عروسکی بود!
در گوشهی اتاق، تخت چوبیاش که روکش آن با رنگ دیوار ست شده بود، قرار داشت و
قفسههای کتابهای مورد علاقهاش هم در کنار تختش گذاشته شده بود تا دسترسی به آن آسان باشد.
دانلود رمان لحظه های بی تبسم
دست از کنکاش کردن اتاقش برداشت و بخاری اتاقش را بیشتر کرد و زیر پتوی عروسکیاش خزید.
از گرمای لـذت بخش اتاق، چشمهایش گرم شد و خوابش برد.