وقتی دیدم دیگه همه جوره اونو از دست دادم... وقتی باورم شد محال ممکنه مال من بشه... و همون روزی که اونو روی صندلی جلوی یه ماشین اعیون سفید رنگ کنار یارش دیدم اصلا ناراحت نشدم... گریه هم نکردم! خشم و عقده همه ی وجودمو دربرگرفت. دلم میخواست سر هرچیزی الکی داد و بیداد راه بندازم و هوار بکشم سر این و اون! حال اون بچه ای رو داشتم که هم محله ای هاش تو هیچ تیمی اونو راه ندن و بهش بگن وایسا سر کوچه هروقت ماشینی چیزی اومد خبرمون کن...! داشتم خفه می شدم... باید یه کاری میکردم قبل از اینکه اون میزان از خشم کار دستم بده! اسپری رنگی رو که همیشه گوشه ی انباری کز می کرد و به فکر فرومیرفت رو کش رفتم و زدم از خونه بیرون... رفتم تو همون کوچه ای که چند بار دست تو دست دیده بودمشون و افتادم به جون اولین دیوار کاهگلی عریضی که جلوی چشمم بود! همه ی عقده ها و غرور لگدمال شده مو ریختم توی بازوم و وسط دیوار درشت نوشتم... آهای مینا... من هنوزم عاشقتم. همون اندازه هم ازت متنفرم ولی ...! دست از سرم بردار دیگه...! خاک تو سرت!عوضی... من اون روز نوشته رو اونقدر با فشار نوشته بودم که هنوزم هست... اصلا شاید بخاطر داغ دل من بوده که تا به امروز دلشون نیومده اون دیوار مفنگی رو بکوبن و از نو بسازن...! درحالیکه دیگه چیزی به فروریختن دیوارهای وجود پیر خودم نمونده...! جوونیه و یه سر و هزار سودا دیگه...!
مرسی از نگاه گرمتان... بعد از مدتها با داستانک مینا در خدمتتون هستم... یادمند