توی دنیایی که آدما بدون عشق زندگی میکن. حرف های ناگفته ای وجود داره که هنوز هیچ کس نمیدونه بگه یا سکوت اختیار کنه!
دنیابازی در پارکی است که به اختیار خودمون حضور نداریم. ولی چاره ای هم جز حضور نداریم. در این پارک لحظه هایی وجود دارن که ما سوار بر سرسره ی هیجان انگیزی میشویم که پیچ وتاب اون مارو به وحشت مینداره
اما بعد از تمام شدن سرسره یاد میگیریم که چگونه جلوی اتفاق های بد صبر کنیم.
از بازی با سرسره عقب نشینی میکنیم و به سراغ دوچرخه های ثابتی میریم که مدتیست درپارک قرار دادن. اما هیچ فایده ای جز خستگی ندارند. صدایی از درونمون بهمون میگن تلاش بی فایدست این دوچرخه ها حرکت نمیکنن. شاید کمی با این باور سرد شویم. شاید....
دست از تلاش میکشیم از این باور ها خسته شدیم تصمیم جدیدی میگیریم. به کنار تاب هایی میریم که دور اونا شلوغ تر از همه ی مکان هاست.
انتظار....
انتظار برای هدف هایمان...
هدف های درستی که دست برداشتن از اونا کار احمقانه ایه.
انتظار ادمارو کلافه میکنه.اما هیچ وقت نباید دست از تلاش و صبر کردن برداشت.چون انسان هایی پشت سرمون هستن که منتظر این هستن که ما خسته بشیم و جای مارو بگیرن.
کنار چرخ و فلک میریم
سوار نمیشیم و فقط نگاه میکنیم.اینکه چطور ادما هم دیگه رو دور میزنن و میخندن. خنده هایی که دل شنک رو هم میشکند.
روی نیم کت کنار پارک مینشینم...
از بازی کردن خسته شدم اما کنار نمیروم. من به اینجا امدم تا بازی کنم. پس برای تمام خواسته هایم تلاش میکنم. و از ته دل به شادی ها و غصه های دنیا میخندم.