این کتاب چند آقا ... همیشه عاشق کتاب و شعر بود همیشه ادمای ته استکانی ژولیده رو دوس داشت ... ساده بودم ساده میپوشیدم ساده رفتار میکردم عین این کارمندایی که ساده و اتو کشیده میرن اداره و برمیگردن و کل زندگيشون فقط همینه ؛ گرفتار یک روزمرگی شده بودم ... میگفت مرد باید مجنون باشه لیلی بدون مجنون که لیلی نیست ؛ میگفت باید بمیرم و تو بشی اونی که من میخوام برام شعر بگی و من کیف کنم و عاشق و عاشقترم کنی ، همیشه با تحقیر میگفت خیلی خشک و ساده ای خیلی املی ... همش سر این مسیله دعوامون بود ... دیگه کم کم داشت بهم برمیخورد دیگه نمیخواستم براش امل باشم میخواستم متفاوت باشم یک مرد جلتلمن آشفته شاعر عاشق پیشه ... یعنی می شد ؟!باید می شد ... سر بالا کردم خودش بود ... عینک ته استکانیمو برداشتم و موهای ژولیدمو صاف کردم ... سرش تو کتابم بود داشت شعرهامو برای بغل دستیش میخوند که یک پسر جوون اتوکشیده مرتب بود نه مثل من عینک ته استکانی داشت نه گیسوی مجنون پریش، دستشون تو دست هم بود فقط مونده بود آغوششونو برای هم در جمع باز بکنن که خدا را شکر انقدر مجنون پریشون نبودن که اینکارو بکنند معلوم بود هنوز عقلشون سر جاشه .
مرد سرشو از کتاب بلند کرد رو به من گفت چرا اول کتابت نوشتی تقدیم به او ... تا خواستم بهش بگم که شعرهامو تقدیم به اویی کردم که روزی ... دیدم همون اویی که براش این همه شعر نوشتم رو به اویی کرد که او را از من دزدیده بود و جلو من بدون او شعرهامو با عشق تقدیم به او کرد چه روزگار غریبی نازنین که من کتابمو به او تقدیم کردم و چه بیرحمانه اونو به او تقدیم میکرد ((داستانکی به قلم این حقیر))