تاریکی قسمت اول با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار می شود؛ ساعت ۱۰ صبح است و خود گوشی هم باور نمی کند که کسی وجود دارد که برای بیدار شدن در این ساعت نیاز به آلارم داشته باشد. موهایش ژولیده و لباس هایش نامرتب است، مثل هرکس دیگه ای که تازه از خواب بیدار می شود. در سفید اتاقش را باز می کند و مستقیما وارد هال می شود. خانه بزرگی نیست و مناسب برای زندگی کردن یک نفر است، نه چهار نفر. به پدر و مادرش سلام می کند، اما جواب نمی دهند. خیلی وقت است زیاد حرف نمی زنند. گاهی به وجودشان شک می کند، اما همیشه گرمی وجودشان در قلبش حس می شود. باز هم مثل هرروز صبحانه را زودتر خورده و جمع کرده اند. مجبور می شود خودش برای خودش صبحانه درست کند. بعد خوردن صبحانه سبکش مثل هرروز کاپشن سیاه رنگش را بر میدارد و از روی تی شرت سیاه رنگش می پوشد. بعد از به پا کردن شلوار و کتونی سیاه رنگش، به سمت مغازه تعمیر موبایل و کامپیوتر راه می افتد. روز عادی ای به نظر می رسد، مثل دیروز و پریروز و روز های دیگر. هیچوقت اهل کارهای هیجان انگیز و غیرعادی نبوده، همه این کارها را از بچگی برادرش امید انجام می داد؛ هروقت امیر کتک می خورد این کار امید بود که برود و حق آنهارا کف دستشان بگذارد، هروقت امیر خسته و کلافه بود و نمی خواست از خانه خارج بشود و به کارهایش برسد، این وظیفه امید بود که او را وادار به کار کند. امیر هیچوقت پسر محبوبی نبود، گاهی می دیدند که با خودش حرف می زند و یا حتی با خود بحث کرده و می خواهد خودش را قانع کند. از بچگی علاقمند به تعمیر بود، هروقت پدرش شروع به تعمیر چیزی در خانه می کرد، امیر هر جا که بود سریع خودش را می رساند تا از پدرش یاد بگیرد. پدرش را خیلی دوست داشت، می توان گفت تنها دوست دوران کودکی و نوجوانیش پدرش بود. بعد از مدتی دیدن و یاد گرفتن، امیر بالاخره شروع به تعمیر کردن کرد؛ از شیر آب دستشویی تا دوچرخه امید همه را تعمیر می کرد و حس غرور بهش دست می داد. امروز هم مثل هرروز دیگر به سر کار رفته است و منتظر می نشیند تا کسی بیاید و کاری برایش داشته باشد. کارش را واقعا دوست دارد. اگر به او بگویند که دیگر قرار نیست بهش حقوق بدهند اهمیتی نمی دهد؛ باز هم هرروز ساعت ۱۰ با آلارم گوشی بیدار می شود، صبحانه کوتاهی می خورد، لباس و شلوار سیاه رنگش را می پوشد و به سر کار می آید. بعد از تمام شدن کارش به سمت خانه می رود. زنگ در را می زند اما کسی باز نمی کند. خودش در را باز می کند و به پدر و مادرش سلام می کند. باز هم جواب نمی دهند. برادرش را می بیند و سلام می کند و او جواب می دهد. کمی با هم صحبت می کنند و امید سعی دارد که مثل همیشه نظر امیر را راجع به چیزی عوض کند؛ راجع به کار هایی که می کند، سبک زندگی حوصله سر بری که دارد، لباس هایی که می پوشد و هر چیزی که بتوان فکرش را کرد. امید دقیقا نقطه مقابل امیر است. صدای زنگ خانه می آید، امیر در را باز می کند و همسایه مهربان میانسال طبقه بالایی را می بیند که چادر سیاه رنگی به سر کرده و غذایی در دست دارد: "سلام آقا امیر حالت خوبه؟ امشب قورمه سبزی پخته بودم گفتم برای توهم یکم بیارم، امیدوارم دوست داشته باشی." امیر یکه خورد و گفت: "خیلی ممنون ولی راضی به زحمت نبودیم، با امید یه چیز درست میکردیم میخوردیم." همسایه با تعجب گفت: "امید؟ امید دیگه کیه؟ مگه تنها نیستی؟" امیر در دلش از ذهن فراموش کار افراد پیرتر نالید و گفت: "امید دیگه. امید. برادرم." همسایه با ترس گفت: "ولی امیر...تو که برادری نداری." امید وحشت زده گفت: "بله؟ منظورتون چیه؟" همسایه چشم هایش پر از اشک شد و گفت: "وای امیر...بازم فراموش کردی؟" و گریه جلوی اینکه حرفش را ادامه بدهد گرفت. امید متحیر و سرگردان و با دست و پایی لرزان در را کوبید و پشت آن نشست و چشم هایش را بست. راه حلی به ذهنش رسید، گوشیش را روشن کرد و وارد بخش تصاویرش شد. دیوانه وارانه به دنبال تصویری از برادرش در آنها می گشت اما نبود که نبود؛ حتی در آنهایی که یادش می آمد که برادرش کنارش حضور داشت. کم کم داشت باورش می شد که دیوانه شده است، به سراغ لپ تاپش در اتاق رفت و روشنش کرد، همه جا را گشت؛ اعم از تصاویر و ایمیل و شبکات اجتماعی مختلف، اما خبری از شخصی به اسم امید زند نبود. با وحشت از اتاقش بیرون آمد، به پدر و مادرش نگاه کرد، توضیح می خواست اما آن ها حرف نمی زدند. خیلی وقت بود حرف نمی زدند، حداقل برای ۷ سال که از آن شب و آن تصادف وحشتناک می گذشت...