یک روز صبح زود، همراه با طلوعِ خورشید، کشتیِ عظیمی در بندر ساردین لنگر انداخت و توقف کرد.
اون کشتی برای کاپیتان جکِ بزرگ بود.
یک دزدِ دریاییِ خشن و بیرحم.
کاپیتان جک با عصبانیت وارد بازارِ شهر شد و با صدای بلندی داد زد:
“خوب به حرفهام گوش کنین. یکی دیشب گنجِ من رو دزدیده…
درست چند لحظه پیش، کارل که یک کارآگاه معروف در بندر ساردین بود، قایقِ کوچیکش رو کنارِ کشتیِ جک با قلاب به اسکله بست و واردِ شهر شد.
اون خوب به حرفهای دزدِ دریایی بیرحم گوش داد،بعد کمی صبر کرد تا جک به کشتی برگرده تا اونجا باهاش صحبت کنه.