5 / 5 ( 4 امتیاز )
آیناز دختر شر و شیطون که همه خواستگاراش رو فراری میده حالا به درخواست پدرش مجبور میشه کسی رو انتخاب کنه که فقط عکسش رو دیده و بدون جشن و با یک عقد تلفنی به خارج کشور پست بشه!!!شونه ای بالا انداختم و از اسانسور پیاده شدیم ، وارد اتاقی مجلل و شیک شدیم که صدای عربده ای از طبقه پایین ، قلبم رو لرزوند، نگاهی به مهیاد که دیگه رنگ به رو نداشت کردم
سریع کیف رو گذاشت تو کمد دیواری و به طرف در حرکت کرد و گفت ـ هر چی شنیدی از اتاق بیرون نیا ، اگه کسی هم اومد بالا برو تو کمد قایم شو!…
از اتاق بیرون رفت و در رو بست ، ولی من کی حرف گوش کن بودم که این دومین بارم باشه؟! یادم نمیاد.
اصلا از حرفاش چیزی نفهمیدم چرا و از کی میخوان من رو پنهون کنن ؟ به طرف در رفتم و آروم در رو باز کردم ، پشت ستونی قایم شدم تا منو نبینن ، صدای مردی که عربده می کشید از طبقه پایین به گوشم رسید
ـ مگه نگفتم نمیخوامش ، چرا مجبورم کردین، باباش شریک کارخونه ایرانیمونه که باشه من زیر بار این ازدواج نمیرم!
مهیاد ـ آروم باش دایی ، اونم که حالا نیومده چرا خودت رو ناراحت میکنی!
دوباره صداش خنجری شد تو قلبم ـ هه دختره چه زود بله رو داد ، میدونم فقط به خاطر عشق خارج اومدن این کار رو کرده !
صدای خانمه بلند شد ـ مادر تو یه بار ببینش شاید خوشت اومد ، حتی حاضر نشدی عکس هاش رو ببینی!
پاشا ـ بسه مادر من اون دختر رو نمیخوام ، خودت میدونی تصمیم دارم با ناتاشا ازدواج کنم پس بهتر برش گردونین ، بهم خبر دادن اوردینش خونه!
مهیاد ـ درست بهت خبر دادن ولی اونی که تو میگی نیست ، خواهر دوستم رو آوردم ، فهمیدی دایی جان؟!
چند لحظه صدایی از کسی نیومد
صدای پر از تعجب پاشا بلند شد ـ چرا اومده اینجا؟
مهیاد ـ اومده درس بخونه جایی نداشت اوردمش اینجا!
پاشا ـ مهیاد گند کاریات رو به خونه نکش.
مهیاد ـ اون طور که فکر میکنی نیست ، گفتم که خواهر دوستمِ ، سیاوش اونو سپرده به من ، آوردمش چون اینجا کسی رو نداشت .
بالا خره دروغها رو باور کرد و از خونه بیرون زد ، ولی پاهام دیگه توان ایستادن نداشتن ، سُر خوردم و رو زمین نشستم ، به ستون تکیه دادم و اشک ریختم ، از پدرم دلم گرفت ، از زندگیم ، منی که همه به خاطرم جون میدادن امروز تو یه کشور غریب خورد شدم
ـ آیناز
صدای نگران مهیاد به گوشم رسید ، سرم رو بلند کردم و با چهره ی شرمنده ی مهیاد و مهرنوش روبرو شدم.
به زور از جام بلند شدم و رو بهشون گفتم ـ من برای یک لحظه هم اینجا نمی مونم.
به طرف اتاق حرکت کردم و کیفم رو از کمد بیرون کشیدم
خودشون رو سریع بهم رسوندن مهیاد چمدون رو از دستم گرفت و خیلی جدی گفت ـ میخوای جلوش کم بیاری؟ اگه بری میفهمه که حرفام دروغ بوده!
بمون و بهش ثابت کن هیچی کم نداری!
پوزخندی زدم ـ اومدیم و بهش ثابت کردم ، بعدش چی؟ من حتی دلم نمیخواد ریختش رو ببینم!
مهرنوش ـ مادر کجا میخوای بری تو کشور غریب ؟ میدونم تو هم مثل پاشا به اجبار بله دادی ، رفتن چیزی رو عوض نمیکنه، یه مدت به عنوان خواهر دوست مهیاد اینجا بمون ، تا ببینیم باید چیکار کنیم.
یه نگاه حلاله:
رمان نجواهای ما | رزمین رولینگ