سعی کردم فکرم رو از مارسل دور کنم. هوا خیلی تاریک بود و ما کلا از کاتماکو بیرون اومده بودیم.
تنها چیزی که اطراف و روشن می کرد نور ماه بود. ونوس- اینجا چقدر ترسناکه.
نگاهی بهش انداختم و نیمچه لبخندی زدم. وقتی می ترسید قیافش خیلی بامزه تر میشد.
به سمتم برگشت و سوالی پرسید: – میشه بگی من قراره تو ماموریت چیکار کنم؟ اصلا نقشه چیه؟ داریم پیش کی میریم؟
– پیش یک عنکبوت هیولا مانند می ریم. توهم کار خاصی نمیخواد انجام بدی. وقتی رسیدیم بهت میگم چیکار کن.
شروع کرد به پرحرفی: – پیش یک عنکبوت؟ اوه خدای من یعنی یک موجود خطرناک و سمی اره؟ خب حالا من قراره چیکارکنم؟ نکنه بمیرم؟ اگه زخمی بشم چی؟ وااای اگه تو اول زخمی بشی بعد من و بکشه چی؟ اگه…
داشت یه ریز حرف میزد و اعصابم و بهم میریخت. با عصبانیت گفتم: – همچین اتفاقی نمیوفته. به من اعتماد کن.
با صدای نسبتا بلندی گفت: – خب بهم بگو من قراره چیکارکنم؟
فریاد زدم: – قراره طعمه اش بشی. خوب شد؟
خشک شده نگاهم کرد. اسبش از حرکت ایستاد. اشکی از چشماش پایین افتاد و با غم گفت: – من… من می دونستم قراره بمیرم. اخه کی به من اهمیت میده که بخوام زنده بمونم!؟ می دونستم.
بهش نزدیک تر شدم و بازوش رو گرفتم و گفتم: – تو نمیمیری! اینو انقدر به خودت تلقین نکن. اگه طبق نقشه ام پیش بری هیچیت نمیشه.
با بغض سری تکون داد که برای آرامش دادن بهش ، نزدیک تر شدم و بوسه ای روی پیشونی اش کاشتم.
من این دختر رو هر جور شده نجات می دادم. این و به خودم قول داده بودم.
به جنگل سیاه رسیدیم. اونقدر تاریک بود که چشمم هیچ جایی رو نمی دید.
نور ماه از بین رفته بود و ما غرق سیاهی مطلق بودیم.
– ونوس؟ کجایی؟ نمی بینمت. صداش ضعیف اومد: – منم نمی بینمت! کم کم دارم می ترسم.
مه غلیظی که توی جنگل بود رو حس می کردم. صدای جیرجیرک ها سکوت اونجا رو شکسته بود.
ناگهان دستی روی بازوم حس کردم. سریع برگشتم که یهو ونوس گفت: – منم… منم.
نفس آسوده ای کشیدم و گفتم: – پس اینجایی.
– من اونطرف جنگل یک نور ضعیف دیدم. فکر کنم باید از اون سمت بریم.
باشه ای گفتم و باهم شروع به حرکت کردیم. چیزی نمونده بود برسیم که یهو اسب ونوس رم کرد و بالا پرید.
ونوس جیغ بلندی کشید که ناگهان صدای کلی پرنده بلند شد. با تعجب بهش نگاه کردم و از اسب پایین پریدم.
اسب ونوس فرار کرده بود. به سمت ونوس رفتم تا وضعیتش رو چک کنم.
– حالت خوبه؟ چیزیت که نشد؟
ونوس قفل شده به جلوش نگاه می کرد و چیزی نمی گفت.
رد نگاهش رو دنبال کردم و با دیدن مار سیاه رنگی که نیمی از بدنش زرد رنگ بود و زبونش از دهنش بیرون اومده بود.
با دیدنش آب دهنمو قورت دادم که نزدیک تر اومد. با هول دستم رو زیرپای ونوس گذاشتم و بلندش کردم.
بدو بدو به طرف اسبم رفتم و ونوس و روی اسب گذاشتم. مار به سرعت به طرفمون می اومد.
خودمم سوار شدم و سریع از اونجا دور شدیم. نفس عمیقی کشیدم و رو به ونوس گفتم: – به خیر گذشت. چیزیت که نشد؟
رنگ ونوس مثل گچ سفید بود. دقیق تر نگاهش کردم که متوجه شدم یکی از پاهاش خونیه.
با وحشت نگاهش کردم که بی حال افتاد روم. – ونوس … یه چیزی بگو … با توام … ونوس.
صدایی ازش نمی اومد و من ترسیده تر از قبل می شدم. نمی دونستم چیکار کنم.
اصلا اون مار یهو از کجا اومد؟ حتی نمی دونستم چجور ماری هست! شروع کردم به ورد خوندن. تنها کاری که می تونستم بکنم همین بود!
خوندم و خوندم و خوندم. ولی بی فایده بود. زخمش بهتر نشد. باید یک جای بهتر می بردمش.
از دور یک غار که شبیه تونل بود توجهم رو به خودش جلب کرد. سریع پا تند کردم و ونوس رو اونجا بردم.
بی حال شده بود ولی هنوز کاملا از هوش نرفته بود. پارچه می خواستم تا زخمش رو ببندم.
تکه ای از لباسم رو پاره کردم و روی زخمش گذاشتم. چندتا گیاه دارویی هم چیدم و روی زخمش زدم.
در حال چک کردن ونوس بود که یهو حس کردم چیزی پشت سرمه. بدون اینکه برگردم شمشیرم رو آروم لمس کردم تا اگه مار یا موجود عجیب دیگه ای بود اون رو در جا بکشم.
حس کردم که بهم نزدیک تر شد. با یک حرکت شمشیرم رو از غلاف در آوردم و به سمت عقب چرخیدم که یهو اون عنکبوت رو دیدم.
با دیدن من و شمشیرم به عقب رفت و مرموزانه نگاهی بهم انداخت. بعد از لحظاتی سکوت با صدای خشن مانندی که به هیچ وجه شبیه صدای انسان ها نبود گفت: – تو توی قلمرو من چیکار میکنی پسر؟ دلت می خواد بمیری؟
نقشه ام به کل خراب شده بود. عنکبوت نگاهی به ونوس انداخت و با خنده گفت: – انگار دوستت داره میمیره!
بعد به سمتم پرید و همزمان گفت: – چطوره که توهم همراهش بمیری.
سریع جا خالی دادم که با عصبانیت به سمتم چرخید و گفت: – عجب طعمه چموشی هستی.
پوزخندی زدم و گفتم: – تو موقعیت دعوا با تو نیستم بهتره تمومش کنی.
به سمتم دیوید که با شمشیرم دوتا از پاهاش رو قطع کردم. فریاد بلندی کشید ، از همون دور ترشحات سبز رنگی که به نظر زهر می اومد رو دیدم که از دندونای نیش مانندش خارج می شد.
به طرفم زهر پرتاب کرد که با جادوم اونا رو دفع کردم. با تعجب و خشم گفت: – تو… یک… جادوگری!
– من نیومدم با تو بجنگم. اومدم باهات صحبت کنم. با فریاد گفت: – من با کسی که پاهام رو قطع کرده حرفی ندارم. انتقامم رو ازت می گیرم جادوگر کثیف.
بعد نگاهش به ونوس افتاد که بی حال روی زمین خوابیده بود. لبخند شیطانی زد و به طرفش چرخید.
فریاد زدم: – با اون کاری نداشته باش.
بی توجه بهم به ونوس نزدیک تر شد که با فریاد گفتم: – اگه بهش دست بزنی قسم می خورم لهت کنم.
از حرکت ایستاد و به سمتم برگشت. نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت. بعد یهو تغییر حالت داد و پاهایی که قطع کرده بودم دوباره متولد شدن.
با صدای زُمختش گفت: – از طرف کی اومدی.
ابروهام بالا رفت. – پاهات برگشتن! پوزخندی زد و گفت: – من به این سادگی ها نمی میرم! از طرف کی اومدی؟
– مارسل. اون می خواد باهات همکاری کنه. دورم چرخی زد و گفت: – چرا رئیس جادوگرای سیاه باید به یک عنکبوت ضعیف مثل من نیاز داشته باشه؟ و از همه مهم تر چرا یک نفرین شده رو برام فرستاده!
تعجب کردم. – تو… تو… از کجا فهمیدی من چیم؟
– من برای حفاظت ساخته شدم پس باید خودم رو فدا کنم در مقابل موجوداتی مثل تو.
– من یک جادوگر سیاهم ، شنیدم که از جادوی سیاه می ترسی.
– قبلا از جادوی سیاه می ترسیدم ولی حالا دیگه هیچی برام مهم نیست.
– مارسل بهت پاداش خوبی میده بابت همکاریت.
نگاه تیزی بهم انداخت و گفت: – حالا اگه قبول کنم در ازاش چی بهم میدی؟
اه لعنتی. نقشه ام به کل بهم ریخته بود. حالا چیکارکنم؟ یعنی باید ونوس رو بهش بدم؟
– یک چیزی که ارزش داشته باشه. یک چیزی که دادنش برات سخت باشه.
داشت به ونوس اشاره می کرد و من اینو به خوبی حس می کردم.
به سختی گفتم: – اون دختر… مال تو.
قاه قاه خندید و گفت: – اون دختر؟ اصلا مطمئنی تا الان زنده مونده؟ من همچین هدیه بی ارزشی رو قبول نمی کنم بابت همکاری. شاید اگه زنده بود یک کاریش می کردم.
– پس خوبش کن. بعد اون و بخور.
چنگک هاش رو تکون داد و گفت: – تو من و احمق فرض کردی؟
گیج گفتم: – منظورت چیه؟
دوباره دورم چرخی زد و گفت: – اصلا میدونی من چرا اینجام؟
نگران بودم. خیلی نگران ونوس بودم. مغزم هیچ ایده ای نداشت درباره اینکه با چه موجودی طرف هستم.
پوزخندی زدم و گفتم: – من از کجا باید بدونم؟
– درسته. تو که نمیدونی من اینجا چه بلایی به سرم اومده. در واقع من اینجا فرار کردم و زندانی شدم. میدونی از چه کسایی؟
سری به نشونه نه تکون دادم که گفت: – از جادوگرای سیاه.
کلافه از وضعی که توش بودم گفتم: – ببین خیلی دوست دارم بیشتر درباره ات بدونم ولی اون دختر داره میمیره و تو باید اونو خوب کنی که تا بتونی از خوردنش لذت ببری!
– اونوقت کی گفته من قراره اونو بخورم؟ با لبخند گفتم: – چون اون تنها کسی هست که می تونی به عنوان غذا ازش استفاده کنی.
– اونوقت کی گفته که نمی تونم از تو تغذیه کنم؟ من شکار تازه و زنده رو ترجیح میدم تا مرده.
با اخم گفتم: – تو که میدونی من یک گرگینه ام بازم اصرار داری منو بخوری؟
– اشتباه نکن. تو الان مثل یک گرگنمایی نه یک گرگینه. اینجا یک غار جادوییه ، جایی که تصویر حقیقی خودت رو می تونی ببینی.
بعد دندوناش رو نشونم داد و گفت: – من تا حالا یک گرگنما رو نخورده بودم. بنظرم باید خوشمزه باشه. مگه نه؟
بعد نگاه مرموزی به ونوس انداخت و گفت: – اون دختره رو هم می تونم فردا به عنوان ناهار بخورم. چطوره؟
گیر افتاده بودم و واقعا نمی دونستم چیکار کنم!
پاهاش رو که مطمعنم نمی تونم دوباره قطع کنم چون دوباره برمیگرده.
پس باید چیکار کنم؟ در حال فکر کردن بودم که پرید سمتم و بهم حمله کرد.