توی یکی از بیمارستانهای ایران، بعد از ۲۵ سالتر و خشک کردن بیمارها، زمان بازنشستگیاش فرا رسید. در بحبوحه رهایی از کار سختِ پرستاری، نامهای برای رئیس بیمارستان نوشت و درخواست بازنشستگی کرد. رئیس هم دستور داد کارهای بازنشستگیِ زینالعابدین انجام شود و او به مرخصی پایان کار برود. دیگر او مسئولیتی در بیمارستان ندارد.
چند روز بعد به کله زینالعابدین زد تا قبل از خانهنشین شدن، براي خداحافظی با همكارها به بيمارستان بیاید! اما بیمارستانِ محل خدمت او به طور عجیبی فرق کرده بود. توی محوطه بازِ بیمارستان آمبولانسها به خط شده بودند. نگهبان درب شمالی جلوی زینالعابدین را گرفت و گفت:
- مگه بازنشست نشدی پیرمرد؟
زینالعابدین که چشمهایش گرد شده بود پرسید:
- اینجا چه خبره علی؟ همش چند روز نبودم ها!
نگهبان هنوز جواب نداده بود که سروکله سرپرستار پیدا شد و زینالعابدین را کناری کشید و گفت:
- چرا برگشتی آقای فتحی؟ مگه نمیبینی وضع اضطراری شده؟
زینالعابدین با تعجب گفت:
- اومدم براي خداحافظی با همکارا. کار دیگه ای ندارم.
سرپرستار دستور داد دو تا از خدمه بیمارستان برای زینالعابدین لباس مخصوص و ماسک آوردند! یکی از خدمهها گفت:
- یه سری کرونایی آوردن اینجا. این بخش قرنطینه شده. خطرناکه!
زینالعابدین رنگ از رخش پرید و بعد از اینکه لباس مخصوصی پوشید، ماسک به صورت زد و دوید داخل بخش. آدمهایی که توی بخش به این طرف و آن طرف میرفتند، هم عینک به صورت داشتند هم ماسک. با این اوصاف، زینالعابدین نمیتوانست دوستان همکار را خوب شناسایی کند. وضعیتِ نگران کنندهای بود. زینالعابدین بدون آنکه فکر کند چقدر منتظر روزهای بازنشستگیاش بود، فوری دوید و نامه بازنشستگیاش را پس گرفت و پاره کرد. مسئول بخش با تعجب گفت:
- تو دیگه تعهدی نداری. برو استراحت کن!
زینالعابدین با لهجه آذریاش گفت:
- از همین لحظه روی من حساب کنید! من برای کمک به بیمارها آمادهام...
داستان پانزدهم از كتاب: "تق! تق! تق!... كرونا هستم!"
نوشته حسن ايماني
مجموعه اي از داستان هاي كوتاه واقعي عصر شيوع ويروس كرونا در جهان
(اولين كتاب داستاني درباره كرونا در جهان)
قابل فروش در ايران: سايت ديجي كالا
قابل فروش در جهان: سايت آمازون آمريكا (به زبان انگليسي)