نیمهشب بود، باران میبارید.
بارانی تند که در شهر پر دود تهران کم سابقه بود. رگباری که بی وقفه بر کف سرد و پرچین آسفالتها، میان پیچوخم جویها و در تودرتوی کوچهها قدم می گذاشت.
با اندک رنگ و بویی از دوران کودکی، همان دوران که وقتی گوش می داد صدایش را روی ناودانی خانه می شنیدی.
اما حالا زمان دیگری بود، حال باگذشت سالهای پرشتاب، باران سرگردان میان ساختمان های بلند و دیوارهای آهنی اش گم شده بود. دیگر نای ضربه زدن به سقف های ضخیم و محکم خانه ها را نداشت.
با همه اینها این بار هم آمده بود تا با تمام قوایش ببارد، با همه آنچه که در چنته داشت.
و میان این ترنم شبانه، در دل کوچههایی که به سردی و سیاهی عمیقی فرورفته بودند، آنجا که بهسختی میشد سایهها را تشخیص داد، شبحی لرزان با ترس از کوچهها میگذشت، سایهای که از خویش نیز می هراسید.
شبح مرموز در هر کوچه گشت میزد تا شاید به داخل ماشینی که در گوشهای پارک شده بود راه یابد و سرقتش کند.
این بار هم سردرگم و مستاصل به هر سو میرفت تا شاید در ماشینی را که از روی فراموشکاری بازمانده بود گشوده و به داخلش برود.
تنها کافی بود اندکی شانس داشته باشد.
دقایقی با هراس شدید سپری شد. به هر کوچه سرک کشید و میان بارانی که خیسش کرده بود در ماشین ها را امتحان کرد. بعدی و بعدی ...
تا به کوچه باریکی رسید، کوچه در تاریکی کامل بود. اطراف را پایید و داخل کوچه رفت. هیچ وقت جرات نداشت واردش شود اما این بار دل به دریا زد.
قلبش به تندی می تپید. داخل کوچه دو ماشین پارک شده بود.
بااحتیاط به سمت اولین ماشین رفت و دست بر دستگیره درش برد.
در آن باز شد!
فصل دوم
نمیتوانست باور کند، داشبورد ماشین پر از دستههای اسکناس و چندین تکه طلا بود، آنچه میتوانست تا مدت ها هزینههای زندگیاش را تأمین کند. از شدت هیجان نفسش بند آمد.
بهسرعت پول و طلا را در کیسه اش ریخت.
باید قبل از آنکه غافلگیر می شد آنجا را ترک میکرد. نگاهش به تابلوی بن بست کوچه خیره ماند. اگر گیر می افتاد هیچ راه گریزی نداشت.
دستش به چیزی خورد. ته داشبورد پلاستیک سفیدی باقی مانده بود.
به خود نهیب زد تا بر کنجکاویاش غلبه کند اما وسوسه شد.
پلاستیک را برداشت و برانداز کرد.
کمی به جلو خم شد تا بهتر ببیند. داخل پلاستیک سرنگ و دارو دیده میشد. دارو را بیرون آورد تا نامش را بخواند.
و نامش را هجی کرد ... بر خود لرزید.
داروی شیمیدرمانی بود، همانی که کاملاً می شناخت، دارویی که برای خریدش همه خیابان های ناصرخسرو را زیر پا گذاشت.
عرق سردی بر پیشانیاش نشست.
به یکباره درد و رنج آن روزهای تلخ به یادش آمد. روزهایی که علیرغم تمام هزینههای سنگین شیمیدرمانی، لیلا مقابل چشمانش جان داد.
به یاد آورد که چگونه دست استخوانی و رنجور زنش را میان دستانش فشرد. دست لیلا لحظه آخری که با چشمان گود افتاده به او خیره مانده بود میان انگشتانش قفل شد.
پس از مرگ لیلا دنیا معنایی نداشت. از آدم ها متنفر شد، آدم هایی که حاضر نشدند کمکش کنند.
حال دوباره همان داروی وحشتناک مقابل چشمانش قرارگرفته بود.
به خود آمد، باید می رفت. داروها را با احتیاط داخل کیسه اش گذاشت و گره زد. کیسه را با دقت درون کاپشن خیسش جاسازی کرد.
صدایی آمد و با ترس به عمق تاریکی خیره شد. نفسش را حبس کرد و چشمانش را بست.
گربه ناله ای کرد و از روی سقف ماشین پایین پرید.
خیالش که راحت شد در ماشین را باز کرد و قدم بر زمین خیس و سرد گذاشت. جای تردید نبود، گام هایش را تند کرد تا زودتر از آن کوچه بن بست و باریک بگریزد.
فصل سوم
امیر با بی حوصلگی از خواب برخاست. صبح شده بود و هنوز باران میبارید. آسمان دلگیر بود، آنقدر ابری و تیره که گویی به حال او می گرید.
کمی چرخید و به ساعتش نگاه انداخت. هنوز تا هفت صبح چنددقیقهای باقی مانده بود.
دوست نداشت بلند شود، چراکه امروز می بایست مابقی داروها را میخرید و برای مرحله بعدی درمان آماده اش می کرد.
باید امیدوار میبود تا با ادامه مداوا حال پسرش بهتر شود. این تنها آرزوی او و همسرش بود.
دستان سستش را به کنار بالش برد تا پلاستیک را بردارد.
اما پلاستیکی ندید. اهمیتی نداد و دوباره دورتادورش را جستجو کرد و بازهم چیزی نیافت.
از جا پرید.
شوکه شد و با نگرانی به سمت در دوید، آنچنان مضطرب بود که پابرهنه تا دم در حیاط رفت. قلبش به تندی می زد. به سرعت در را گشود و در حالیکه خدا را زمزمه می کرد به ماشین خیره شد.
یادش آمد دیروز از صدای گریه پسرش هول شد و نفهمید که کی در ماشین را قفل کرد و کی داروها را به خانه برد.
شک برش داشت. وارد خانه که شده بود نه سوییچی در دستش بود و نه پلاستیک دارویی. جرات نداشت سمت ماشین برود.
بالباس خواب میان باران ایستاد و به در نگاه کرد.
قدم جلو گذاشت و دست بر دستگیره در برد ... در ماشین باز بود!
بهسوی داشبورد پرید و بازش کرد، خالی بود.
خواست فریاد بزند و کمک بخواهد که نگاهش به گوشه صندلی افتاد.
پلاستیکش آنجا بود. برداشت و با ترس بررسی اش کرد. چیزی کم نشده بود. نفس راحتی کشید. سست و بی حال روی صندلی افتاد و صورت خیسش را پاک کرد.
پول و داروها را برداشت و داشبورد را بست. خواست از اتومبیل خارج شود که متوجه تکه کاغذی میان داروها شد. کاغذی که بر صندلی میخکوبش کرد.
ناشناسی با خط درهم نوشته بود: ((خواستم پول و طلاها رو بردارم ولی غیرتم اجازه نداد. شرمنده ام چون پولی ندارم بهت بدم. درعوض برات دعا می کنم تا عزیزت زودتر خوب بشه و مثل من از دنیا و آدم هاش ناامید نشی. عین بارونی که هیچ وقت از ما و دنیامون خسته نشد))
امیر کاغذ را تا کرد و روی سینه اش گذاشت. بغضی شدید راه گلویش را بست و نفسش تنگ شد. از ماشین بیرون زد و میان باران ایستاد. حالا می توانست بدون شرمساری گریه کند و میان باران اشک بریزد.
دزد محله شان با او از باران مهربان سخن گفته بود، همان بارانی که بیوقفه و پرتلاش بر شهر میبارید تا همه سیاهیها را بشوید و بر زمین بریزد.
سیاهیهایی که باید از کوچه ها و خیابان ها شسته می شد و به دوردست ها می رفت.
تا آنجا که میشد.
بی شک میان چنین انسانهایی، سیاهیها جایی نداشت.
پایان