زمانی که سورن، از انتظار کشیدن برای جرعهای آرامش خسته شده بود، شخصی متفاوت از دوردستها پیدا میشود تا در عمارت بزرگ خانوادهی سورن کار کند. در همین منوال، او برادرش، پارهی تنش را از دست میدهد. بیرمقتر از همیشه، نمیداند با خانوادهی آسیبپذیرش چه کار کند؛ اما کسی در همین حوالی، به کمک او میشتابد.
✳ قسمتهایی از این رمان:
آقای هاشمی خونه و ماشینم رو فروخت و وسایل خونه رو هم داده بود سمساری؛ به جز چند قلم وسیله ضروری. فردا باید به واحد جدیدم اسبابکشی میکردم و از این طرف باید میرفتم عمارت تا مراقب سپهر و سارا باشم. کار کردن توی اون خونه چند مزیت داشت و مهمترینش این بود که دیگه به گذشته فکر نمیکردم و ذهنم آزاد نبود تا هرجا دلش خواست بره. یه ماشین با سرعت کم اومد کنارم، برام بوق زد و پشت بندش چند فحش و تیکه بارم شد. نیم نگاهی به پسرای جوون علاف انداختم و محلشون ندادم. راهم رو گرفتم و رفتم؛ ولی اونا ول کن نبودن. یکیشون بلند گفت: -خوشگله ناز نکن حالا، یه نظر راه دوری نمیره. شیطونه میگفت بزنم فکشون رو بیارم پایینها. تنشون بدجور میخارید؛ ولی ندای درونم گفت: -ولشون کن شیواجون؛ بزرگواری کن ببخششون، بچهان حالیشون نیست. ولی من آخه موندم من که عادی لباس پوشیدم، آرایشم نداشتم؛ پس چرا اینطوری میکردن؟ شاید حرف بقیه واقعیت داشت و واقعاً هم چشمام سگ داشت هم کاریزما داشتم؛ ولی آخه از اون فاصله سگ چشمهام چطوری پاچشون رو گرفت؟ جل الخالق! کوچه خلوت بود و واقعاً حس عجیبی داشت. اگه یک بلایی سرم میآوردن چی؟ قدمهام رو تندتر کردم و بهشون محل ندادم؛ اما ول کن نبودن. یکم که بیشتر حرف زدن فهمیدم آبشنگولی خوردن حالشون میزون نیست. دلشورهام وقتی بیشتر شد که ماشین رو نگه داشتن و همشون پیاده شدن. با وحشت نگاهشون کردم و خیلی عادی گفتم: -آقایون لطفاً مزاحم نشید! سه پسر بیست و چندساله بودن. به ظاهر زیاد وضعشون خراب نبود و هوششون سرجاش بود؛ اما من از رفتارشون فهمیدم زیاد جنبه زهرماری نداشتن؛ طفلکها! میدونستم اگه شروع به دویدن کنم یا بخوام تحریکشون کنم بدتر میشه. همینجور چرت و پرت میگفتن و بهم نزدیک میشدن. تو بد مخمصهای گیر کرده بودم و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. آروم رفتم عقب و به دیوار خوردم. یکیشون اومد دقیقاً جلوم ایستاد و چشمکی زد: -ترسیدی؟ دیدی کاریت نداریم؟ بیا باهامون دیگه؛ خوش میگذره! به زور لبخندی زدم: -میشه فردا بیام؟ امروز سرم شلوغه. قیافهاش رو جمع کرد و سوالی نگاهم کرد. رو به رفیقش گفت: -میگه فردا میاد، بیاد؟ شاید نازی رو هم بیاره با خودش. نازی دیگه کدوم خریه؟! چقدر اوضاعشون خراب بود اینا. سومی هم تایید کرد: -آره آره، فردا بهتره. اونی که مقابلم بود چندبار سرش رو به شدت تکون داد و پشت سر هم تکرار کرد: -فردا فردا فردا فردا. آخرین «فردا» رو به شدت کشید و آخر به قهقهه تبدیلش کرد. کمکم واقعاً داشت ترسناک میشد. با خشم تو صورتم براق شد: -فردا دیره جیگر! حالم امروز بده میفهمی؟ امروز خرابم. اگه با پای خودت نیای… . دیگه دیدم خیلی داره نزدیک میشه یک کف گرگی خوابوندم توی صورتش. انقدر حالش بد بود که پخش شد کف آسفالت؛ انگار این خیلی زیاد خورده بود. اون دوتای دیگه اما هم هیکلیتر بودن هم عصبانیتر؛ برای همین نتونستم حمله یکیشون رو جواب بدم و یک لگد زد به کمرم. خم شدم؛ اما غفلت نکردم. اون یکی که نزدیک شد یک مشت زدم به چشمش. فحش ناموسی داد و عقبعقب رفت تا به تیر چراغ برق خورد. نفس عمیقی کشیدم و هرچی زور داشتم ریختم توی پاهام و شروع کردم به دویدن. هنوز زیاد شتاب نگرفته بودم که کیفم از پشت کشیده شد؛ سریع برگشتم یک لگد زدم به اونجای پسره. طفلک تا خم شد اونجاشو بگیره پام رو رسوندم به گردنش و کوبوندمش زمین. *اختصاصی انجمن رمان۹۸*