مقدمه: سرانجام تو منجر به تاراج من شدی و پایانِ تو شروعِ پایانِ من بود… سایهی یک تیره ابر که باران چشمانم بود؛ بر روی صفحات کبود روزگار و خاطراتمان میبارید. این تاراج، شروع یک فصل سرد و نژند بود که درون یک کلمهی حزین و تکراری، در تمامی دقیقهها که نه، در وهله به وهلهی لحظههایم خلاصه شده: «بی تو» «بی تو» «بی تو» «بی تو» «بی تو…»
✳ قسمتهایی از این دلنوشته:
او جان من بود! و انگار با دردی دشوار از ژرفای قلبم کنده میشد؛ یا احتمالا بغضی بود که همانند طناب دار بر گردنم پیچیده شده بود! یا شاید… شاید چندین مدت پیش، درحالیکه با رویای پروازش بهسر میبردم، بر اثر سقوط هواپیمایش… *** حالا در بیابانی شبگون، بی دفاع و سرگردان زانو زدهام و به دنبال تکههای گمشدهی پیکر سوختهی تو میجویم. کجایی جان دلم؟ روی سیمهای خاردار؟ کنار قطعههای متلاشیِ هواپیما؟ یا گوشهای از آسمان؟ نه! اینها برای من سندیتی ندارند، تو در گوشه کنارههای قلبم جا گرفتهای! کنج یک پنجره در خیال سرگشتهام نشستهای و با نگاه دلبرانهات، وجودم را به آتش میکشی.
*****
تو تنها برهان من بودی! کنون بی تو بی ثباتترینِ آفاقم… لاعلاجترینِ لاعلاجانم! اصلا که پیش از شروع تو که بودم یا چه بودم؟ آری… تو زندگانی حَلوی من بودی! یکباره چنان شوربای تلخی شدی. نه تسکین… و نه ضربت آخر! :)
****
سفسطهام بود که مرگ حق است! تو چنین رفتی… تلاطم در من بیتونه کرد و به این رو بردم؛ مرگ تو حق من و این قلبگاه منِ مجروحم نبود! گاهی آنقدر هوای دیدنت حیاتم را ضرابت میکند که این پیکر ملتهب را بر خودم میپیچم… تا که شاید این سفاهت در وجود من کمی آرام شود.
➹ دانلود رمانهای پیشنهادی برای دلنوشته تاراج آسمان