حلاصه:
رمان اقا و خانم صوفی روایتگر داستان زیبا می باشد که دختر و پسری از روی اجبار مجبور به ازدواج با هم میشن و در این زندگی اتفاق های جالبی رخ میده که توصیه میکنم مطالعه کنید کاملا مشخصه که پسره نمی خواد ازدواج کنه، یعنی فعلا قصدشو نداره. ولی مشخصه خیلی برای رفتن اصرار داره، پس..ملیکا و نازی همزمان گفتن: پس؟ پس می تونیم یه ازدواج سوری راه بندازیم وهرکی بره دنبال کار خودش.
دخترها چند ثانیه بعد از شنیدن این حرف مات و مبهوت موندن، و یهو زدن زیر خنده و با تمام توان می خندیدن.با خشم گفتم:
چتونه مثل خر می خندین؟
ملیکا اشکش رو پاک کرد و گفت: توی رمان ها می گردی ها.
نازی هم سرش رو با خنده تکون داد. با عصبانیت گفتم:
مرگ! دارم جدی می گم. این همون نقشه ایه که من خیلی وقته منتظرم تا به ذهنم برسه.
ملیکا کمی از آبیموه اش رو خورد و با تمسخر گفت:
پس حتما مغرت مشکل داره. ملیکا با این شرایطی که من دارم به نظرت راه حل دیگه ای هم دارم؟
ملیکا چند ثانیه مکث کرد وگفت: درسته فعلا نداری ولی رویا این هم که نشد راه حل.
نازی هم سرش رو تکون داد و گفت: به همین سادگی که فکر می کنی نیست.
ببینید به خاطر مهرداد هم که شده باید این کار رو بکنم، اون توی بد وضعیتی گیر کرده و هیچ کاری هم از دستش بر نمی آد، الان این کار از دست من بر می آد پس باید انجامش بدم.
ملیکا گفت: احمقانه است. این بهترین راهه.
از روی صندلی بلند شدم و به سمت قسمتی که پسره ایستاده بود حرکت کردم، ملیکا و نازی قسمتی از لباسم رو گرفتم و با کشیدنم به عقب، سعی در جلوگیری از اتفاقی که قرار بود بیوفته، داشتند. عصبی گفتم:
ولم کنید دیگه اه.
با قدرت خودمو به سمت جلو کشیدم که این حرکتم مساوی شد با زمین خوردن نازی.ملیکا یکهو لباسم رو ول کرد و با مخ خوردم زمین. همه ی نگاه ها به سمتم برگشت. لبخند مسخره ای زدم و گفتم:
خوبه، همه چی.مشکلی نیست.
فقط می خوام باهات حرف بزنم.
سیگارشو زیر پا له کرد و از کنارم گذشت. هول کردم و با صدای بلندی گفتم: با من ازدواج کن.
از حرکت ایستاد.سرش رو برگردوند و نگاهی بهم کرد.اول لبخند زد و بعد کم کم، لبخندش به قهقه تبدیل شد. اخمی کردم و دست به سینه ایستادم. وقتی خوب خندید، برگشت به سمتم و انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت.دیگه خبری از اون لبخند جذاب نبود و این بار با قیافه ای
جدی و تهدید وار گفت:
ببین مو نارنجی، می دونم هدفت از این کارا چیه، ولی اینو توی کله ی پوکت فرو کن که نمی تونی با این کارات به جایی برسی. دفعه ی دیگه مزاحم بشی، شکایت می کنم.
قبل از این که بزاره حرفی بزنم، دست به جیب ازم فاصله گرفت. با حرص پامو به دیوار زدم وجیغ خفه ای کشیدم. اون راجب من چی فکر می کرد؟ با حرص و عصبانیت خم شدم و علف های زیر پامو کشیدمو کندم. همین طور با خشونت علف هارو می کندم
رمان های توصیه شده :
دانلود رمان ماه را در آغوش بگیر
رمان مودیت | زهرا صالحی (تابان)
رمان کافه اسپرسو | مریم علیخانی