داستانی از چهار دوست و یا شاید چهار دشمن! چهار نفر که سرنوشتشان بههم وابستهاست و… دختری از تبار آتش و دختری از اجداد کنترل کنندگان آب، پسری به خاکی خیابان و پسری از جنس صاعقه! قصهای از چهار راز در وجود چهار الهه! شاید دگر وقت پیدایش پنهانهاست…که میداند؟
⭐️ قسمتهایی از این رمان:
با عصبانیتی که تاحالا ازش سراغ نداشتم گفت: – شماها بیجا میکنید، آدم فرستاده دنبالتون میفهمید پای جونتون در میونه. پوزخندی زدم و گفتم: – پس فهمید. آدماشم هنوز مجوز دستگیری ندادن نه؟ – نه – خیلخب شما شهرزاد رو از من سالم تحویل میگیرید. – پسر برگرد. ***درسا*** خودم رو، رو تـ*ـخت هوار کردم و به فکر و خیالام دست اندازی کردم. خوشحال بودم عشق من الهه باده، اما اون دوتای دیگه چی؟ پوفی کردم و تو خاطرات امشب شیرجه زدم. اما طولی نکشید که در به دیوار کوبیده شد و یاشار و پاشا تو چارچوب در ظاهر شدن. با بی حوصلگی نشستم و گفتم: – هان، چیه دوباره؟ یاشار لم داد به در گفت: – میگم، اون دوتا پیش شما نیستن؟ – نچ پاشا اومد جلو و گفت: – بگو کجا رفتن؟ – من نمیدونم، خودتون با مهیار کیلو کیلو نوشیدنی میخوردین. انگشت اشارش رو جلوی صورتم گرفت و گفت: – من، پیداشون میکنم شونه ای بالا انداختم به تـ*ـخت تکیه دادم. به من چه! نه اینکه خیلی برام مهمه، بهتر بذار عصبی بشه. اه والا، من و سپهر مهم بودیم که اونم دیگه نیست. چون اونا خطری برای ما ندارن، اگه پلیس بودن تا حالا دخلمون اومده بود. یاشار گفت: – سپهر؟ گفتم: – چهمیدونم. هه فکر کرده من میگم کجا رفته. تکیه دادم و ریلکس مشغول دیدن دست و پا زدن این دوتا شدم. همین لحظه هیلدا راهش رو باز کرد و تو اتاقم اومد و گفت: – اوف، کجا بودی دختر؟ کنار زدمش تا صدای یاشار رو بشنوم: – هیراد برو تو سرایداری ببین چرا هیچکس نیست. هیرادم باشهای گفت و رفت. اون دوتام پرو پرو رو کاناپههای اتاقم نشستن و هیلدام روبهروم. هیلدا یهخرده پر حرفی کرد که هیراد بدو بدو اومد و گفت: – بابا، بابا سرایداری خالیه. تارا و شوهرش نیستن، فقط سحر بود که اونم تازه به هوش اومده. پاشا چشماش گرد شد و گفت: – به هوش اومده؟ هیراد گفت: – آره مثل اینکه بیهوشش کردن، من نمیدونم خودش میگه.