خلاصه:
با حرص و عصبانیت پلههای آگاهی رو بالا رفتم و وقتی به در اتاقش رسیدم، بیتوجه به سربازی که دنبالم افتاده بود و هِی “خانم، خانم” میکرد در رو تند و محکم باز کردم.مثل همیشه اخم داشت و با جدیت مشغول بررسی پروندهی مقابلش بود. با باز شدن در، نگاهش رو بالا آورد و وقتی من رو دید، با تعجب و ابروهایی بالا رفته نگاهم کرد.
نفسِ پرحرصم رو بیرون دادم و سربازِ پشت سرم احترام نظامی گذاشت.
چشم تنگ کردم و اون بیتوجه به حضور من رو به سرباز گفت:
-راحت باش!
سرباز بیچاره به تِته پِته افتاده بود. مرد هم انقدر ترسو؟
مردی که از همجنس خودش وحشت داشته باشه که مرد نیست. والله!
البته از این دیو دو سر باید هم ترسید!
-قُ… قربان… من… بهشون گُ… گُف
دست بزرگ و مردونش رو به نشونهی سکوت بالا گرفت و خیلی خونسرد گفت:
-مشکلی نیست، میتونی بری.
سرباز سری تکون داد و بدون تعلل اتاق رو ترک کرد.
با صدای بسته شدن در اتاق من هم به سمت میزش قدم برداشتم و رو به روش ایستادم.
خودش رو جلوتر کشید و روی صورتم دقیق شد.
-میگفتین گوسفند زیر پاتون قربونی میکردیم مستانه خانم!
دندون قُروچهای کردم و با خشم، پروندهی صورتی رنگ رو روی میز کوبیدم و خودم هم به سمتش خم شدم.
وقتی این طوری آروم نگاهم میکرد، انگار دشمنِ خونیام رو جلوی چشمهام میدیدم.
-شما تو مسائل خصوصی زندگی من دخالت نکن، گوسفند پیش کِش!
-بازم که افسار پاره کردی دختر دایی!
دیگه نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
-مگه من مسخرهی دست توام مردک؟
لبخند خونسردش جای خودش رو به اخم داد و در همون حالت نگاهم کرد.
گویا منتظر شنیدن ادامهی حرفم بود.
من هم بیشتر از این منتظرش نذاشتم و با صدای بلندتری گفتم:
-اصلا به تو چه که من چی کار میکنم یا نمیکنم؟ مگه مفتشی؟ هان؟
خیلی یهویی از روی صندلیاش بلند شد و اصلا نفهمیدم کِی میز رو دور زد و رو به روم ایستاد!
انگشت اشارش رو، روی لبهام گذاشت و “هیسِ” آرومی گفت.
-آروم دختر! اینجا من آبرو دارم.
کلافه و عصبی از این همه آرامشش، دستش رو پس زدم و نگاهم رو به قد بلند و هیکل درشتش دوختم.
تو این یونیفرمِ سبز رنگ، اقتدار و ابهتش بیشتر به چشم میاومد.
این بار خودم انگشتم رو مقابلش تکون دادم و با تهدید گفتم:
-ببین دارم برای اولین و آخرین بار بهت هشدار میدم!
دستهاش رو تو جیب شلوارِ پارچهای و تقریبا تنگش گذاشت و با لذت نگاهم کرد. از این نگاهش متنفر بودم!
-میشنوم کوچولو!
دیگه در حد انفجار بودم. واقعا خوب بلد بود تو اوج خشم، آدم رو پنچر کنه.
لبم رو محکم گاز گرفتم و گفتم:
-اگر یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه به پَرو و پام پیچ بخوری، خودم پیچ پیچیت میکنم سرگرد!
بعد از تموم کردن جملهام، بیتوجه به لبخند جا خوش کرده روی لبهاش و برقِ کور کنندهی نگاهش
، به سمت در حرکت کردم و تمام حرص و عصبانیتم رو روش خالی کردم.
زورم به خود اعجوبهاش نمیرسید، به در فکستنی اتاقش که میرسید!
رمان های توصیه شده :
دانلود رمان دزد و پلیس بازی عاشقانه
رمان آخرین اَشوزُشت | مبینا قریشی