به نام خدا علی علیزاده آملی، محمدحسین شهپر با ضربههای دردناک سنگ و چوب آسیب دیدم و بهزحمت و لنگلنگان در گوشهای از خرابه پنهان شدم؛ جرأت تکانخوردن ندارم! هنوز هم صدای سردستهی بدجنسها به گوشم میرسد که میگوید: - «شَلِ سیاه! کدوم گوری رفتی؟» - «بچهها! اونجا رو هم نگاه کنین!» - «اَه! بازم فرار کرد!» - «شبحِ سیاه!» به اینعذابهای جهنّمی، کتکخوردن و فراریشدن عادت دارم، اما اینبار پاهایم بدجور زخموزیلی شدهاست و هرلحظه دردم بیشتر میشود؛ شاید پسماندهای از غذا حالم را بهتر کند! اما نه، نمیشود! حتی اگر توانِ پرسهزدن داشته باشم، دیگر جرأتش را ندارم. یادش بخیر! شبهای گذشته زیر ماشینها چقدر گرم بود! هیچوقت مثل امشب نلرزیدم! گرسنه نماندم! نترسیدم! محله آرام شدهاست؛ جز صدای شِلِپشِلِپ باران و زوزهی بادِ سرد و سوزان صدایی نمیآید؛ باید حرکت کنم؛ باید تا روز نشده لقمهای بخورنمیر بیابم و یکدووجب جای گرم یا حداقل خشک؛ پاهایم را حس نمیکنم؛ با دستانم بهسختی بدن نیمجانم را به سمت ماشینها میکشم؛ ناگهان چشمانم سیاهی میرود... آه!... نور!... گرما!... من نمردهام؟!... چهرهی زنی مهربان و آغوش نرم او! نوازشهای مادرانه بر سرم! مقداری شیرِ گرم به دهانم نزدیک میشود! زبان میزنم... دوباره جان میگیرم... من هنوز زندهام! چندروزی میگذرد و من نمیترسم! نمیلرزم! کتک نمیخورم! فرار نمیکنم! اینجا شلِ سیاه را ملوس صدا میزنند! ولگردی آسوپاس صاحبخانه میشود! خدایا شکرت! جعبهای کوچک و اندکی سقف بالای سرم! صدای میومیو میآید! سرم را بیرون میآورم؛ حیاطی دراندردشت... گربهای دیگر هم اینجاست! او یکچشم ندارد! میگوید سردستهی بدجنسها چشمش را کور کردهاست! با هاپهاپ یکسگ، مو بر تنم سیخ میشود! باز هم درد؟ باز هم زخم؟ صدای زنِ مهربان آرامم میکند: - «مَلوسم! نترس! او دوست تو است؛ اسمش بَبرک است.» بَبرک به سمتم میآید و من خشکم زدهاست؛ با زبانش مرا لیس میزند! ماتومبهوت ماندهام! اینجا کجاست؟ واقعاً من نمردهام؟! نکند بهشت باشد؟!