نه به خاطر خودم زیرا که هر روز که میگذرد چهره ام بی روح تر و دستانم سرد تر و امید و انگیزه ام برای زندگی بیشتر به تاریکی میگراید.
جنگیده ام چون مادر بزرگم همیشه میگفت انسان به امید زنده است و انسان بی امید حتی از شی بی جان ناچیز تر است.
این روز های اخر فقط دارم روز های که سپری میشود را در تقویم مورد علاقه ام خط میزنم و در سر رسیدم چند خط یادگاری از شرح حال ساعات سخت شیمی درمانی مینویسم.
به نظرم مادرم و پدرم خیلی امید دارند که روزی این بیماری گریبان مرا ول کند، اما انها بی هدف زمان و پولشان را دارند برای یک مرده متحرک صرف میکنند.
امروز یکهو با حالت عصبی از رختخوابم بیرون امدم و همه وسایل اتاق را شکستم؛کاش این روز های لعنتی زودتر بگذرد.
راستش خیلی کنجکاوم که بفهمم روح ادم ها بعد از مزگ چطور از بدنشان بیرون میاید و میرود به برزخ.فاصله چندانی تا فهمیدم ان ندارم.
درست یک سال پیش بود زمانی که در اوج بیماری بودم.
ان هم چه بیماری!!!! سرطان خون
ماند و به پای من سوخت، درد کشیدن هایم را دید، همراه همیشگی ام در جلسات شیمی درمانی بود.
لاغر شده بود از غضه من.
یک روز بعد از اتمام جلسه شیمی درمانی ام در مسیر برگشت به او گفتم:
ممنون که تا ابنجا کنارم بودی و منو همراهی کرد ی اما دوست دارم بروی به دنبال زندگی ات،میدانم عاشقانه دوستم داری اما من ادم رفتنم نه ماندن ، به هر جان کندنی که بود او را مجبور به ترک کردنم، کردم رفت، اما هر روز که میگذرد خاطراتش بیشتر در دیدگانم پر رنگ تر میشود انگار هر چه بیشتر به روز های اخر نزدیک تر میشوم بیشتر یاد خاطرات قدیم می افتم .
مادرش قاب عکسش را میبوسد و بر روی قلبش مینهد ،زیرا دردانه دخترش دبگر در این دنیا نیست.
پایان