داستان کوتاه عشق در حال تایپ… برخلاف نامش کتابی صرفا عاشقانه نیست. هشت داستان آن داستانهایی اجتماعی هستند که با سوژههای واقعی نوشته شده اند. داستانهایی که همگی در چابهار و روستاهای اطرافش اتفاق افتادهاند.
حذف لینک های دانلود به درخواست نویسنده به علت چاپ اثر
خلاصه:
نشستهام در ایستگاه
منتظر قطاری که تو با آن میآیی
از راهآهنی که هنوز به شهرمان نیامده
دستهایم یخ کردهاند
دارد برف میبارد
از همانهایی که هیچوقت به شهرمان نباریده*…
تقدیم به: روح پاک عموی هفده سالهام دادمحمد که در آخرین لحظات زندگیاش دلتنگ من بود…
.
قسمتی از رمان:
از راستهی کفاشها که میگذشت، جلوی کفاش یکی مانده به آخر که ریش و سبیلی تنک داشت و موهای جلوی سرش ریخته بود ایستاد.
لنگه کفش تارا را گرفت و منتظر ماند تا مرد از کیسهی رو به رویش بقیه پول را در بیاورد و بدهد.
دو هزار تومنی مچاله را که مهر آبی پیوندتان مبارک گوشه اش زده بود، در جیب لباس بلندش گذاشت.
کمی جلوتر زیر سایهی پلههای پل عابر پیاده ایستاد
به ردیف طویل زن و مرد و بچههایی زل زد که در صف شربت و خاکشیر و بستنی ایستاده بودند.
مردهای دوره گرد بساط عطر و ادکلنشان را پهن کرده بودند. یادش آمد تارا النگوی شیشه ای خواسته است.
اسپری اوپن را برداشت و کارت وداد را به مرد داد. رمزش را در ذهن مرور کرد چهار تا دو.
مرد کارت را کشید. رمزش را زد. اسپری را در مشمایی که رویش با خط درشت نوشته بود:
«از خرید شما متشکریم» گذاشت و به دستش داد.
صف نوشیدنی هنوز هم خلوت نشده بود. زن و مرد ها را کنار زد و خودش را جلو کشید.
– یه خاکشیر لطفا.
مردِ فروشندهی لاغر اندام با آن تیشرت جذاب
.
معرفي: دانلود رمان درخشش ماه در سایهی انتقام