آیدین کیانی پس از مرگ همسرش، به دنبال پرستاری برای تنها دخترش بارانا میگردد. از این سو دختری به نام لیلی پا به خانهی آنها میگذارد و…
(داستانی کاملا متفاوت با آنچه تا به حال خواندهاید)
***
مقدمه(به قلم خودم):
دستهایت پراز مهر بود. از همان سمتی که خورشید لبخند میزد.
از همان سمتی که خورشید از خط دریا پایینتر میرفت.
تو لبخند زدی، غرق شدی در آبهای خیالم! تو مهربان بودی! فراتر از آنچه تصور میکردم.
اما خیالِ رفتنت برای من جهنم بود.
کاش میماندی!
داستان برگرفته از یه زندگی واقعیه که من بهش پروبال دادم و شخصیتهایی رو هم بهش اضافه کردم!
قسمتی از داستان »
کلید رو تو قفل در چرخوندم.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. اولین چیزی که شامهام رو نوازش کرد، بوی قورمه سبزی بیبی بود!
وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم. کفشهام رو توی جا کفشی گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
– سلام بی بی!
نگاهِ عجیبی بهم انداخت و گفت:
– سلام به روی ماهت لیلی جان! چقدر امروز زود اومدی!
سعی کردم لبخند بزنم. لبخندی که خیلی وقت بود باهاش قهرم! بدونِ اینکه جواب بیبی رو بدم در قابلمه رو
برداشتم که بخار غذا روی صورتم پخش شد.
– اوم، بیبی دستت دردنکنه.
درحالی که داشت برنج رو آب کش میکرد گفت:
– میدونستم دوست داری، برای همین درست کردم! حالا هم برو لباسات رو عوض کن عزیزم. غذای شاهوردی رو هم میدم ببر!
با آوردن اسم “شاهوردی” اخم کردم. کی تموم میشد این شاهوردی؟! کی خلاص میشدیم از دستش؟
کیفم رو از روی شونهام کندم و انداختمش روی تخت، خسته بودم! به معنای واقعی. نیم نگاهی به ساعتِ خاکستری
رنگ روی دیوار انداختم که هدیهی شرکت (…) بود! برای جذب مشتری.
با عوض کردن لباس هام؛ به سمت سرویس بهداشتی رفتم و نگاهِ عمیقی به صورتم انداختم.
سفید، بی حس، صورتی که کاملا به زردی میزد و چشمهایی که اونقدر مشکی بودن