نویسنده : نگاه بدون دیدگاه بازدید : 193 تاریخ : ۰۸ شهریور ۱۳۹۶
خلاصه:
به درخت کنار جدول تکیه دادم. چشمم به خورشید خیره مونده بود. آخرین لحظات زندگیش بود،
رو به سرخی میرفت .بدون پلک زدن قطره های اشک رو صورتم میریخت.
سرم و پایین آوردم و به کپه خاک برآمده خیره شدم. نسیم خنک باد، گلبرگای گل رو حرکت میدادن
تاجای بزرگ، گل گلایول اطراف خاک بود .اعماق قلبم چیزی خالی شده بود، یه حفره عمیق !
توخالی شده بودم از رفتنش…
تو این دنیا کسی رو به جز اون نداشتم. تولدش بود. بدون اینکه فکر کنم و ببینم چرا حالش
انقدر بده، تنهاش گذاشتم. حتی برای آخرین بار نتونستم ببینمش. انگشتام و محکم
روی چشمم فشار دادم تا شاید از دردش کمی ،کم بشه. صدایی از پشت سرم باعث
شد از فکر دیروز خارج شم:
_مادرت زن خیلی خوبی بود. به من پناه آورد تا بتونه از تو محافظت کنه.
نمیتونستم حرف بزنم ،تمام تنم از خشم نفرت میلرزید. اون مرد مادرم رو ازم گرفته
بود تمام زندگیم رو نابود کرده بود، وجود اون باعث شده بود مادرم قلبش ضعیف بشه.
برگشتم و با سرعت به سمت ماشین دوییدم؛ ولی صدای استاد سرخ مثل پتکی تو سرم خورد:
_اون برادر دو قلوت رو هم کشت تا کسی نتونه جلوی رسیدن به قدرتش رو بگیره.
دستم از روی دستگیره ماشین سر خورد، من برادر داشتم.تکیه گاهی که همیشه
ازش بی بهره بودم. یه قل ،یه زندگی دو نفره، یه همراه، یه پشتیبان…
چشمام رو با درد بستم و دستام رو مشت کردم. چرا الان باید بفهمم تا این حد تنهام؟
مرداس اسمی بود که تو سرم اکو میشد ،کسی که هم مادرم و هم برادرم رو ازم گرفت…
سخن نویسنده:
دوستان عزیز جلد دوم لرد سواداگران رو تا حدی که میشه مستقل مینویسم
که اونقدرا وابسته به جلد اولش نباشه؛ ولی خب نمیتونم همون شناخت
رو که از مرداس تو لرد نشون دارم ،تو جلد دوم هم بیان کنم.
اگر دوست داشتین جلد اول( لرد سوداگران) رو هم مطالعه کنید.
***