آهوی زیبا یکی بود ، یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
سالها پیش توی جنگل بزرگ و سرسبز یک آهوی زیبا متولد شد.آهو کوچولوی قشنگ ما به خاطر زیباییش که هر روز بیشتر و بیشتر میشد ، روز به روز مغرور و مغرورتر میشد.سالها گذشت و آهوی قصهی ما به اوج زیبایی رسید اما اونقدر از خود راضی شده بود که هیچ حیوون دیگهای رو توی جنگل قبول نداشت و با همه بد رفتاری میکرد ؛ چون فکر میکرد خودش از همه بهتره ! یک روز این آهوی خوشگل قصهی ما توی مرداب گیر میفته.اونجا مدام فریاد میزنه : کمک ! کمک ! کمکم کنید ! من...