داستان,کوتاه,قطارفرزانه,کاربر,انجمننام اثر: قطار نام نویسنده: زهرا افشار به نام خدا ایستاده بودم. نه راه میرفتم. درست یادم نمیاد کدومش،ولی میدونستم که اونجا بودم و شئ آهنی زنگ زده ی
ایستاده بودم. نه راه میرفتم. درست یادم نمیاد کدومش،ولی میدونستم که اونجا بودم و شئ آهنی زنگ زده ی مایل به نارنجی رو طی میکردم، که سنگای اطرافش باعث میشد صدای قرچ قرچ لذت بخشی رو ایجاد کنه. دستام رو بردم تو جیبم قبل از اینکه باد نوازشگرش بشه، یجورایی از نوازش شدن دستم خسته شده بودم.کلاه سویشرتم رو هم کشیدم سرم که موهامم نوازش نشه. انگار که از همه چی خسته شدم. فقط قدم زدن رو ترجیح میدادم، شایدم انتظار...