روایت عاشقی #روایتعاشقی برگهای تازه سبز شده درختان، همراه با نسیم خنک بهاری، هر یک به سویی در حرکت بودند. ماهی قرمزهای کوچک داخل حوض آب نیز انگار بازیشان گرفته بود. آسمان سیاه نیمه شب، ابری بود و انگار قصد باریدن داشت؛ چرا که غرشی کرد و اولین قطرهاش بر روی دستم چکید، با لبخند به آسمان نگاهی انداختم، و در دل خدا را شکر کردم. - چرا نخوابیدی؟ با شنیدن صدایش که همیشه، آرامش بخشترین موسیقی دنیا برایم بود، سر برگرداندم و به صورت مردانه اش که حالا با ته ریشهای تازه در آمدهاش مردانهتر هم شده بود،...