قلبش از تپش افتاد ؛
ریسمان روح را از تن وا کردند.
روح مبهوت و خیره مانده بر پیکر بی جان ، راهی آسمان شد.
هاج و واج مانده بود که سرش به طاق ابر چسبید !
چه بلوایی بود درون ابر ... !
چه غوغایی بود دمی مانده به تولد باران ...... !!!!