هر شب کمی غذا براش می بردم آخه نا بینا بود تو این دنیا فقط یک برادر داشت که اونم چند سالی می شد غیبش زده بود زمستان از راه رسیده بود و بارش برف امان همه را بریده بود سوز سرما تا مغز استخوان را می سوزاند هر وقت با ظرف غذا به سمت خانه گلی ودر حال خراب پیرمرد نابینا می رفتم نیم نگاهی هم به آسمان داشتم و یک جورایی برای خدا منت تیکه پاره می کردم ولی همیشه وقتی به درب خانه آن پیرمرد نابینا می رسیدم یک چیز فکر منو به خودش مشغول می کرد .وقتی درب آهنی زنگ زده خانه پیرمرد نابینا را میزدم صدای نالان و نحیف پیرمرد به گوشم می رسید که می گفت الان میام بزار پایئن بیام.. .آخه این پیرمرد نابینا از کجا می خواست پائین بیاد یک اتاق گلی مگر چی داشت که پیرمرد باید ازش پایئن می آمد قبلا خانه اش رفته بودم یک اتاق گلی که دستشویی هم داخلش بود نه پله ای داشت نه چیز دیگه ای ...آن شب تصمیم گرفتم از دیوار خانه پیرمرد نابینا بالا برم و وقتی به حیاط رسیدم به داخل اتاق نگاهی بی اندازم .به سختی خودم را به حیاط رسوندم همه جا تاریک بود تاریکی مطلق ..حتی یک لامپ هم روشن نبود دلیلی هم نداشت روشن باشد پیرمرد نابینا بود و به نور احتیاجی نداشت آهسته آهسته جلو رفتم و خودم به پشت پنجره اتاق رسوندم همانطور که حدس می زدم داخل اتاق تاریک بود و چیز زیادی دیده نمی شد کمی این ور و انور رفتم و بالاخره دلو به دریا زدم و چراغ قوه را روشن کردم آهسته نور را به داخل اتاق بردم اولین چیزی که دیده می شد یک تخت فلزی با چند تا پتو بود خوب که دقت کردم پیرمرد روی تخت نبودیک بخاری برقی کوچک سه شعله هم بود که فقط یکی از شعله ها ش ، اونم تا نصفه روشن بود کف اتاق را وجب به وجب از زیر نگاه کنجکاوم گذروندم ولی هیچ خبری از پیرمرد نبود آخه اون جایی را نداشت که بره .پس کجا بود دوباره چشمانم به همراه نور چراغ قوه شروع به گشتن کرد تازه به این فکر افتادم که احتمالا پیرمرد داخل دستشویی هستش که انتهای اتاق پایه های یک نبردبان توجه منو به خودش جلب کرد نور چراغ قوه را آرام آرام به سمت بالای نبردبان بردم ناگهان دوتا پا و بعدش بدن پیرمرد که تا نزدیک سقف از نبردبان بالا رفته بود برام مشخص شد داشتم از تعجب شاخ در می آوردم آخه یک پیرمرد نابینا برای چی باید اون وقت شب تو اتاق بالای نبردبان بره خوب که دقت کردم متوجه شدم پیرمرد اصلا تکان نمی خوره یک لحظه پیش خودم گفتم شاید مرده .ترس ورم داشت باعجله از حیاط بیرون رفتم و درب را پشت سرم بستم خواستم آنجا را ترک کنم ولی خیلی زود پشیمون شدم بعد از اینکه کمی از استرسم کم شد آرام چند ضربه به درب حیاط زدم هنوز دستم رو در بود که صدای آشنای پیرمرد نابینا منو متوجه اون کرد...الان میام بزار از اینجا پائین بیام ..هرچند من جواب سوالم را گرفته بودم ولی یک سوال دیگه مثله خوره به جونم افتاده بود .چند دقیقه طول کشید تا پیرمرد خودش به درب حیاط رسوند ...من غذا را به پیرمرد دادم و در عوض دعا بود که از دهان پیرمرد برای عاقبت به خیر شدن من بیرون می آمد...پیرمرد بعد از خداحافظی آرام به سمت داخل حیاط خانه برگشت و درب را بست من که از اتفاقات رخ داده زبانم بند آمده بود خیلی زود تصمیمم را گرفتم تا راز نبردبان را از زبان پیرمرد بشنوم. دوباره در زدم پیرمرد که هنوز تو حیاط بود در را باز کرد... من شکسته شکسته بعد از کلی عذرخواهی کله ماجرا را برایش تعریف کرد م پیرمرد لبخند زد و آرام به من گفت که باهاش به داخل خانه بروم ...من قبول کردم و همراه پیرمرد وارد اتاق شدم وقتی وارد اتاق شدم پیرمرد ازم خواست که پریز برق را بزنم ...اتاق روشن شد و من روی تخت پیرمرد نشستم چیزی که خیلی برام جلب توجه می کرد سرمای داخل اتاق بود ...هنوز توی افکار خودم غرق بودم که صدای پیرمرد منو به خودش آورد ...پس می خواهی راز این نبردبان را بدونی درسته ....پسرم این نبردبان هیچ رازی نداره جز اینکه سرما منو وادار به این کار کرده ....جواب پیرمرد کمی خنده دار بود آخه سرما چه ربطی به نبردبان داره ....پیرمرد که از سکوت من متوجه حیرونی من شده بود ادامه داد من لوازم گرمایشی فقط این بخاری برقی دارم که اونم مثل منه پیرمرد، زوارش دررفته و فقط یک شعله اش کار می کنه ....اون یک شعله هم آنقدر گرمایی تولید نمی کنه ...هرچقدر گرما هست نزدیکه سقف هستش ....درس که خوندی؟ گرما بالا می ره ...من هم وقتی دیدم تو این زمستان اگر پائین رو تخت بخوابم حتما یخ می زنم واسه همین شبا تا نزدیک سقف بالای نبردبان می رم ....خدایش هم اون بالا خیلی گرمتر از پائین هستش ..حالا راز این نبردبان را فهمیدی ....من چنان محو صحبتهای پیرمرد نابینا شده بودم که دیگه متوجه اطراف نبودم ...مگر می شه یک نفر به خاطر سرما از نبردبان بالا بره ....اون شب با بهت و حیرت از پیرمرد خداحافظی کردم و قسم خوردم فردا در اولین فرصت یک بخاری برقی سه شعله درجه یک واسه پیرمرد بخرم ....فردای آن روز به شهر رفتم و یک بخاری برقی درجه یک خریدم و با خود به روستا بردم ....ولی افسوس که پیرمرد صبح همان روز به خاطر سرمای زیاد دچار سرما زدگی شده و جونش را از دست می ده ...الان ده سال از آن ماجرا می گذره و هر سال زمستان من سرما را بیشتر از همه مردم احساس می کنم ...سرما ...سرما....سرما....سرمای باطن ما انسانها...می دونیدکه چی می گم......