مورفی با چهرهای گرفته کنار پنجره ایستاده بود. تا خرخره در قرض فرورفته بود. برگشت و نگاهی به روزنامه پراکنده روی میز انداخت. احساس میکرد به آخر خط رسیده است. سیوهفت سال در قامت یک آدمکش اجارهای زندگی را گذرانده بود. عادت منحصربهفردی داشت؛ بعد از هر قتل، روزنامه فردای آن روز را میخرید تا خبر مربوط به کشته شدن قربانی خود را بخواند. بارها اتفاق افتاده بود که خبر قتل در صفحه اول روزنامه ریورساید؛ پرتیراژترین روزنامه ایالت، چاپ میشد و او را سرشار از غرور میکرد. درج خبر در صفحه اول، یعنی بالا رفتن نرخ او و کسب اعتبار در بین همکارانش، اما حالا تمام روزنامه را زیرورو کرده بود ولی حتی یک خط هم در مورد قتل کارگزارش چاپ نکرده بودند. این اواخر به چاپ در صفحات میانی، حتی صفحه آگهی تبریک تولد و یا پیامهای همدردی با بازماندگان فوتشدگان هم راضی شده بود. به توصیه دوست صمیمیاش اوکانر، قصد داشت کشور را ترک کند و به دوبلین برود ولی این قضیه چاپ نشدن کار دیروزش او را سخت به خود مشغول کرده بود. روبروی آیینه قدی اتاقش و با خودش مشغول گفتگو شد. _ «میخوام یه سفارش بدم که برگردی صفحه اول» _ «من قیمتم بالاست، امیدوارم از عهدهاش بربیایی.» _ «کل پول من هشتهزار دلاره. پنجهزار تا از اوکانر برای کندن کلک کارگزارمون، سههزار تا هم که تو گاوصندوق اون بختبرگشته بود.» _ «اگه از قیافه ریزهمیزه و سبزهات خوشم نمیومد، عمرا قبول میکردم. من تو اوج بحران اقتصادی دهه چهل که کل کشور را فلج کرده بود کمتر از دوازده تا نمیگرفتم.» _ «هشتهزار تا میدم برای یه گلوله تو قلب شهردار هیل» _ «میدونی شعار من اینه؛ نه سوالی نه جوابی ولی فکر کنم حقمه بدونم چرا؟» _ «گفتم که؛ میخوام برگردم صفحه اول، البته از وقتی که اون بیهمهچیز درصد خودشو بالا برده، سندیکا از عدد ما کم میذاره» _ «معامله قبول!» مورفی پاکت پول را از جیب سمت راستش درآورد، آن را دستبهدست کرد و سپس در جیب چپش گذاشت.
فردای آن روز، صفحه اول روزنامه ریورساید از ترور نافرجام شهردار هیل نوشت. فرد حملهکننده پیرمردی بود حدوداً شصتوپنج ساله که توسط محافظین شهردار به گلوله بسته شده بود. سخنگوی شهرداری هرگونه ارتباط مقتول با گروههای سازمانیافته گانگستری را تکذیب کرد.