دلم میخواست وقتی از کافه میزنم بیرون سال لعنتی دوهزار نباشه سال۱۹۴۲ باشه، هوا ابری و مه زنها با کفش های پاشنه بلند وپالتوهای خز دار دامنی ، مرد ها با کلاه های ادواردی و کت های بلند مشکی عرض خیابون رو طی کنن و با دیدن زنی اشنا کلاهشونو بردارن و به نشانه احترام بهم روز بخیر بگن و در این میان من هم کلید درو بندازم از راه پله ها تند تند برم بالا تا به اپارتمان کوچک مجردی و ارومم برسم، پرده هارو کنار بزنم و با رادیو ورشو به موسیقی پیانوی شوپن گوش بدم
سیگاری روشن کنم
و به ساختمان های باروک ورشو زل بزنم
و برای پیروزی لهستان دعا کنم ......
هماشینه_ای