باسمه تعالی پسر و دختر جوان تَنگِ هم روی نیمکت نشسته و حسابی گرم گرفته بودند. پیرمرد به آرامی پاهایش را روی برگهای خشک زمین میکشید که از کنارشان عبور کرد. صدای خنده و پچپچ عاشقانهی آنها که گوشش را نواخت، پاهایش سست شد و چند قدم جلوتر روی نیمکت نشست. سرش را به عصا تکیه داد و کلاه پوستیاش را تا روی ابروهایش پایین کشید و شروع کرد به حرکت دادن سنگریزههای زیر پایش و در افکار دور و درازش غرق شد. وقتی به خودش آمد هنوز صدای آن دو را میشنید. کلاه را بالا داد؛ دختر که گونههایش گل انداخته بود، طرهای از موهای روی پیشانیاش را زیر شال بافت آبیاش پنهان کرد و دستش را از دست پسر بیرون کشید و لحظاتی بعد با لبهای سرخ و خندانش پسر را نوازش کرد و از او دور شد. پسر همان جا نشسته بود و سرخوش، نگاهش را دوخته بود به دختر که داشت از دیدش خارج میشد. ...پیرمرد آهی کشید و با صدای گرفتهای، طوری که پسر بشنود گفت: به کسی که رفتنیست دل نبند! پسر با تردید به سمت او برگشت، ایستاد و قدمی بهسوی او رفت و آهسته گفت: با من بودی پدر جان؟ پیرمرد عصایش را به سمت او گرفت و با صدای خشداری فریاد زد: وقتی تنهایت بگذارد یاد هر لحظه با هم بودنتان دلت را آتش میزند! پسر کولهاش را روی دوشش جابهجا کرد، دستی به موهای لختش کشید و با چشمهای گشادشده مقابل پیرمرد ایستاد. میخواست چیزی بگوید، خون توی صورتش دوید و بعد از مکث کوتاهی منمنکنان گفت: ولی ما ...همدیگر را دوست داریم؛ عاشق هم... قرار نیست... پیرمرد داشت از جایش بلند میشد که حرفش را قطع کرد و گفت: ارزش ندارد؛ وقتی نباشد... نباید؛ نه نباید خودت را در مخمصه بیندازی؛ دنبال چیزی که بالاخره از دستش میدهی نباش! پسر در جایش میخکوب شده بود؛ بانگرانی خود را به پیرمرد که چند قدمی از او دور شده بود رساند و اینبار محکم پرسید: آخر چرا از دست بدهم؟ گفتم که ما عاشق هم هستیم... پیرمرد دستش را روی شانه پسر گذاشت، اندوه در صدایش موج میزد که گفت: آرام باش! میدانم حقیقت تلخ است، راست میگویی، زندگی همین است، عشق، وصل، جدایی،... فقط باید قدر کنار هم بودن را بدانیم؛ مرا ببخش؛ راستش... زنم مجبور شد مرا تنها بگذارد! ...یعنی ... فرشتهی من همین چند روز پیش بود که پرواز کرد...
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل آن را که فلک زهر جدایی نچشاند