حقیقت تلخ است...

باسمه تعالیپسر و دختر جوان تَنگِ هم روی نیمکت نشسته و حسابی گرم گرفته بودند. پیرمرد به آرامی پاهایش را روی برگ‌های خشک زمین می‌کشید که از کنارشان عبور

نود هشتیا
نود هشتیا
خانهآرشیو مطالبخوراکتماس با ما