چه فکر میکردیم و چه شد! زندگی را رویایی میپنداشتیم؛ اما با حقیقت هایی که گاه و بیگاه در دامانمان ریخت، کم کم باور کردیم که تا رویاهای سرسبزمان به اندازه ی فرسنگ ها راهـفاصله داریم
و چه تلخ است باور این حقیقت که خود را بارها و بارها در دشتی سبز و باغی دلگشا تصور کرده اما به راستی؛ در بیابانی برهوت و بیآب و علف دست و پا زده و نظاره گر حال خویش در چنین منظرهای گشتیم!
کاش از همان بدو تولدمان با حقیقت روبهرو میشدیم و میدانستیم که زندگی همان است که هنگام ورود به دنیا حس کردیم و بیاراده چشم را گریان و دل را نالان دیدیم؛ اما افسوس…
افسوس که ما گریان از حقیقت شده و دیگران با لبخند از ما استقبال نموده و از همان ابتدا با لبخندهایشان از حقیقت دور و دورترمان ساختند. تا ما نیز این باور غلط در باورمان گنجید و با آن بزرگ و بزرگتر شدیم تا به آنجا که از این اشتباه، رویاهایی طلایی ساخته و خود را غرق در آن یافتیم.
اما به راستی حقیقت چیز دیگری بود!
(قسمتی از رمان)از پشت دار قالی بلند شده و کش و قوسی به بدنش داد. صدای شکستن مفصل هایش به گوش رسید. همیشه با شکستن آنها قدری از خستگی اش را کم می کرد.
نفسی آه مانند از سینه بیرون داده و به سراغ گوله ی پشم رفت. ریسه کردن پشم سخت نبود اما شاید کار او نبود…!
اویی که با چنین زندگی طاقت فرسایی آشنایی نداشت و هر لحظه زندگی در این دخمه برایش حکم سالها حبس را داشت. اما چه میشد کرد؟ وقتی انسان را توان مقابله با سرنوشت نبود؟