دانلود">دانلود رمان مرد ماورائی
دانلود رمان مرد ماورائی . این داستان حکایت مردیست که مجهولبودنش، هیزم میشود و جرقهی کنجکاوی را شعلهور میکند و دختری که در همان آتش میسوزد. دخترکی که کنجکاویاش گریبانگیر رویاهایش میشود و کاخ آرزوهایی را که روزی آجر به آجرش را با مرد رویاهایش طرح زده ویران میکند.
و مردی که به جان ریشهی آرزوها تیشه میشود؛ همانیست که میگویند ماورائی. این داستان، داستان مرد ماورائی است.
(خلاصه از جانان سادات)
مقدمه:
آرام جانم میشوی؟ پشت و پناهم میشوی؟
من خسته از بیمهریام تو مهربانم میشوی؟
در من نمانده ذرهای از حس خوب عاشقی
تو ضامن آزادی از رنج و عذابم میشوی؟
قلبم گواهی میدهد هم مهربان هم لایقی
آیا تو هم رویای من، فکر و خیالم میشوی
من سخت بیمارم ولی محتاج دارو نیستم
آیا پرستار تب و درد و عذابم میشوی؟
من هرشب از بهر رخت هذیان به لب دارم هنوز
آیا تو در بیداریام ورد زبانم میشوی؟
تاریکی و ظلمت مرا در دام خود کرده اسیر
آیا چراغ روشن شبهای تارم میشوی؟
سیمینتنی شکرلبی افتاده دامت در دلم
من عاشقی دلدادهام جانا شکارم میشوی؟
فصل نبودنهای تو فصل خزان است ای دریغ!
شیرین من لیلای من فصل بهارم میشوی؟
قسمتی از داستان :
در اتاق را باز کرد؛ پس واحد روبرو خانهاش بود. لبخند زد؛ فرارکردن از این سادهتر؟
با خوشحالی به سمت در رفت و با کمال تعجب در ورودی هم قفل نبود! یعنی واقعا این پسر از فرارکردنش بیمی نداشت؟ یعنی…
به درک بلندی گفت و به بیرون رفت. در خانهاش همچنان چهارطاق باز بود. وارد خانهاش شد. حس عجیبی داشت؛
انگار شک داشت اینجا خانهاش باشد. به سمت اتاقش رفت. چمدانش را برداشت و هر چه دم دستش بود داخلش چپاند.
در آخر روسری ابریشمی روی جالباسی را بدون اینکه به رنگ یا شکلش نگاهی اندازد، سر کرد و از در بیرون زد. با شتاب از پلهها پایین دوید، حتی وقت نداشت با آسانسور برود؛ باید هرچه زودتر میرفت.
پیمان! وای باید سریعتر باخبرش میکرد. با کمی سرخ و سفیدشدن بالاخره از عابری موبایل گرفت و به پیمان زنگ زد. پس از چندین بوق اعصابخردکن تماس قطع شد. آه سوزناکی کشید و سعی کرد کمی بر خود مسلط شود. برای اویِ همیشه متکی به دیگران، این تنهایی و ترس بدترین عذاب ممکن بود. مهم نبود. میرفت؛ وقتی حسابی دور شد، دوباره تماس میگرفت. موبایل را به دختر جوان و مانتویی روبرویش برگرداند و با اولین تاکسی که رانندهی مسن داشت، به سمت ترمینال رفت. باید همین امشب به شیراز برمیگشت. درس و کار و بارش به درک! جانش مهمتر بود.