پيش گفتار:
می خواهید بخوانید این نوشتههای مرا… بدانید که دست رنج فکر، شب و روز من است.
پوزخندی زنید! تحقیری کنید، توهینی کنید، بدانید حاصل افکار من است!
اگر این نوشتههای بندهی حقیر بر دلتان نشست و لبخند بر لبتان آورد؛ با صلواتی بر اموات حلال کنید لبخندهایتان را!
من آن دست به قلم که مینویسد افکارش را؛ نه آن کس که نویسد برای جذب خواننده؛ متنش را.
من آن فرد لبخند زنان که میخواند عقایدتان را، نه آن خوش اندیش که میبیند فحاشیتان را.
به نقد خوب و درستتان محتاج هستم. نخواهم بخشید آن تخریب ساز نوشتههایم را.
بخوانید ز این نجاست روزگار لاکن؛ بدانید، ندارد “تحفه نجس” قصد توهین، به فرد و یا قومیت خاصی را.
#پریا_قاسمى
***
مقدمه:
میدانستیم نگاهت سر آغاز حبهای شیرین بود.
آن چنان شیرین که به نام عشق خواندیمش؛ لکن چنان از چشمان تو مست شده بودیم که یادمان رفت این زهری که دارد ما را سست، مغزمان را فلج و قلبمان را تسخیر میکند، همان گناه تلخی است که به اشتباه عشق شیرین خواندیمش.
جاوید آن قلب تپندهای است که هرم نفسهایمان را مدیونش هستیم.
میدانی جاوید، تو آن حبهی شیرینی که با تحفهی نجسی عوضت کردیم.
گفتی از بطن تولد نافمان را با بدبختی بریدند، پس خوشبختی با ما دشمنی دارد.
تو گفتی باید ساخت با این بدبختی، شاید خوشبختی دلش به رحم آمد و به مای یتیم نگاهی هم انداخت.
ببخش جاویدمان! حرفت را زمین انداختیم وخواستیم خوشبختی را برایت بیاوریم اما افسوس بدبختت کردیم.
آهای زمانه! من مردم را میخواهم. این تحفهی نجس ارزانیات.