رویای گل بهار یکی بود، یکی نبود...زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون هیچکی نبود. یه دختر دهاتی ای بود بود به اسم گل بهار، که تو یه دهکده ی پرت و دورافتاده زندگی می کرد... پدر و مادر گل بهار، هر دو کشاورز بودن و سواد چندانی نداشتن. اما گل بهار، همیشه رویاها و خیالات بزرگی تو سرش داشت. هر شب، قبل خواب، چشماشو می بست و خودش رو تو یک قصر مجلل پر از خدمتکار و خدم و حشم تصور می کرد. اونقدر خیالبافی می کرد، تا بالاخره خوابش می برد. ولی صبح که بیدار می شد، بازم همون خونه ی فکستنی بود و دوشیدن گاوها سر صبح. روزها گذشت و گذشت، تا اینکه یک روز شاهزاده شهر پریان، سوار بر اسب سفید، به قصد شکار، گذرش به اون روستا می افته. گل بهار که داشت با کوزه ی آب رو سرش، به سمت خونه برمی گشت، چشمش به شاهزاده می افته. جفتشون یک دل نه، صد دل عاشق هم میشن. شاهزاده هم دست گل بهار رو می گیره و سوار بر اسبش می کنه؛ و با هم به سمت شهر پریان حرکت می کنن. گل بهار، دل تو دلش نبود، تا اون قصر پرشکوهی رو که همه ازش حرف میزدن، زودتر ببینه. اونا که دو روز تمام رو تو راه بودن، تصمیم می گیرن همون حوالی اتراق کنن، تا صبح زود دوباره به راهشون ادامه بدن. صبح شد...گل بهار زودتر از شاهزاده بیدار شد. آخه دخترای روستایی سحرخیزن... اومد تا شاهزاده رو بیدار کنه... اما شاهزاده دیگه نفس نمی کشید. گل بهار، تنها موند تو یه بیابون بی آب و علف، با یه اسب سفید و جنازه ی سرد شاهزاده...