توی هم از خواب بیدار می شوم و هنوز نمی توانم بفهمم بیدارم یا نه، این حالت اغلب اوقات سراغم می آید و می پندارم که هنوز در خواب هستم و اولین درد مرا از خواب بیدار می کند. نور اتاق آنقدری نیست که آن را روشن کند و رب دوشامبر مسخره را که فقط برای ایجاد توهم زندگی در پاریس می پوشم را گره می زنم و با خمیازه به سمت آینه ی دستشویی می رم. -آه چه نفرت انگیز آینه می گوید و گویی حالش از این همه "خود" نبودن بهم می خورد. ناگهان تلفن شروع به زنگ خوردن می کند. کار هر شب من این است که تلفن را روی حالت پرواز بگذارم تا اشعه ی آن ذهن شلوغم را در هم نریزد. تلفن قطع می شود. صدای رسیدن پیام می آید. دوباره زنگ می خورد. شماره ی ناشناس. -الو؟ آقای آقایی؟ آه پس درست تماس گرفتم من همان کسی هستم که شما را خوشحال می کند. امروز عصر ساعت 5 با هم چای هل دار می نوشیم. در همان منزل خودتان. ارادتمند شما خوشبختی. شنیده بودم که یک بار بیش تر زنگ در را نمی زند اما این بار دو بار زنگ تلفن مرا زد. پیامک هم از ایرانسل بوده که شما یک تماس از دست رفته از شماره ی ناشناس دارید. حقا با او ناشناس بودم. چه حیرت انگیز دوش می گیرم و صورتم را اصلاح می کنم و موهایم را شانه می کشم و کت شلوار عروسیِ برادرم را می پوشم. جلوی آینه: - چه شگفت انگیز. انتظار! ساعت دیواری خیلی وقت است به خواب رفته. صدای چای ساز و قطع و وصل آن مرا به آشوب می کشد. روی صندلی دقیقا روبروی در. زنگ به صدا در می اید. . در را باز کردم . آقای همایونی: - ببخشید بیدارتون کردم اما واقعا سختشه بخواد اینطوری کار کنه. توی آسانسور هم زده بودیم. ساعت 5 عصر می آد برای نظافت لطفا ماشینتون رو بیرون پارک کنید. بازم ببخشید. فعلا.