غیژ ترمز تندش عابران را میخکوب کرد. از شیشه پایین آمده سمت راست، نگاهش چراخاند درون شلوغی پیاده رو. از قد بلندش مطمئن بود که می بیندش. ده قدم قبل دیده بودش، چشمش درست می دید، شاسی بوق ماشین رو فشار داد. خودش بود. با دست اشاره کرد بیا. پرید پایین و رفتند توی آغوش هم، معلوم است دیداری کهنه داشته اند. خنده کنان گاز ماشین گرفتند و با گذر خیابان و چند کوچه راهی دشت حاشیه شهر شدند. ماشین از جاده شنی لای مزارع پیش رفت تا رشید به تپه سبز و رنگارگی از گل های بهاری. از صندوق عقب زیراندازی برداشتند و بر گُرده سبز تپه جا خوش کردند. یادت است؟ بهار بود، درست همین ایام، سه تایی آمدیم همینجا نشستیم. از روح انگیز می گفت، حلاوت روح انگیز گفتنش هنوز حس می کنم. یادت است؟ کمی دور ولی توی زاویه ای نشست که هر دوتامون خوب ببیند و بلند بلند زد زیر آواز دشتی. وقتی حسش اقناع شد اومد نزدیک و گفت ان شاالله بابام که اومد می ریم خواستگاری! ...چند روز پیش باباش می گفت: خسته از کار اومده بودیم شام خورده و پای اخبار رادیو نشسته بودیم. رادیو استان فارس. اخبار استان. از تشییع شهدای فردا می گفت...باورم نشد. به چشمای دوستام نگاه کردم. بله درست می دیدم. اشک بود... فهمیدم درست شنیدم. پسرم شهید شده. از صاحب کارم اجازه گرفتم. ویزام آماده کرد و به ایران آمدم... آن بهار کجا و این بهار کجا؟! چندین ساله دلم می¬خواست ببینمت. ببینمت تا یاد کنیم آن بهاری که دل داراب خوش بود به رؤیای روح انگیزش. رؤیایی که فقط تو می دانی و من که عاقبتش هم می دانست. اما عاقبتش را حتی به مادرش هم نگفته بود. نوجوانی بهارهایش هم فرق داشت. ...صدای ترمز فرو نشست، مردم حیرت زده نگاهش می کردند. مردِ کشیده قامت نگاهش کرد و رفت، تکان دادن دست هم افاقه نکرد. مرد تکانی به خود داد تا مطمئن شود که بیدار است، ناباورانه بیداری خود را حس کرد. اما رحمت رفته بود. چشم های متحیر عابران بود و او.