دوستان برای تایپ رمانهای خود و حمایت از نویسنده های مورد علاقهی خود در این جا ثبت نام کنید
قسمتی از داستان:
قبر کَنَم در رابست. تق!
بغض گلویم پایین نرفت. می دانست می دانم قبر یک متر و چند متر ندارد.او بابیل زخم های کهنه اش با خروارها نا امیدی و بی کسی و سردی و نفرت و کینه ، داشت دفنم میکرد.می دانست می دانم مرده مرده است حتی وقتی نفس بکشد. می دانست می دانم مرده ای که دم و باز دمش زخمش زند در حال تاوان پس دادن است.
به سمت در اتاق رفتم . دستگیره در را به پایین کشیدم. در باز نشد . ضربه زدم . صدایش کردم. سکوتی که می دانستم او دوستش دارد را با فریاد هزار تکه کردم:
_ آقایی که نمی دونم چی صدات کنم ، این درو باز کن تا بگم، به همه می گم که من یه قاتلم، من بهش گفتم چرا… من گفتم این طوری دلم خنک میشه … میخوام خودمو معرفی کنم… من یه قاتلم من و که اعدام کنن توهم خلاص میشی ،این آشفتگی ها تموم میشه، این سردر گمی تموم می شه ، دل سردی تو تموم میشه … در وباز کن ، این در لعنتی رو باز کن!
تنهایی و بی صدایی و بی کسی صدایم را بلند کرده بودو او صدای دردهایم را نمی خواست بشنود . بعد از سکوت من ، عمارت از همیشه سوت و کورتر شده بود صدای زوزه ی تن لگ نها صدایی بود که بعد از ساعتی در باغ پیچید.
قسمت دانلود
منبع : سایت نودهشتیا
این پست 5 ساعت پیش توسط PARISA ارسال شده:
دیدگاه کاربران