دانلود' href="/last-search/?q=دانلود">دانلود داستان کوتاه عهدی که شکست
دانلود داستان کوتاه عهدی که شکست . طلاق واژهای است که به زندگی من گره خورده است؛ زندگی گذشتهام، زندگی حال و آیندهام. تو متعهد بودی و عهدت را شکستی. عهد بستی بودی؛ با من، با او، با زندگیمان؛ ولی…
با صدای تلفن توی پذیرایی، زیر اجاق گاز رو خاموش کردم و به سمتش رفتم. جواب دادم:
– بفرمایید؟
صدای زنی توی گوشم پیچید:
– خانم رحمانی؟
– بفرمایید.
– میشه لطف کنید گوشی رو بهشون بدید؟
– خودم هستم.
– شما برای ثبتنام به مهد باران اومده بودید…
وسط حرفش پریدم و گفتم:
– بله بله، جایی دارید برای ثبتنام؟
– بله، یکی از مادرها تصمیم گرفتند بچهشون رو یه جای دیگه ثبتنام کنند، شما میتونید دخترتون رو بیارید برای ثبتنام.
– حتما، کی مزاحم شم؟
– از هفتهی دیگه میتونید دخترخانمتون رو بیارید.
– یه هفته بعد از مهر؟!
-یه سری تعمیرات داریم که برای بچهها خطرناکه، به همینخاطره.
لحن حرصیش باعث شد خندهی بیموقعم رو قورت بدم و بگم:
– که اینطور، ممنون.
-خواهش میکنم، خدانگهدار.
– خداحافظ.
تا تلفن رو گذاشتم، صدای گریهی دریا رو شنیدم. وارد اتاق خوابش شدم که دیدم روی زمین افتاده و از دستش کمی خون میاد. دویدم و کنارش زانو زدم، بغلش کردم و داخل دستشویی بردمش. گریهاش بند نمیاومد که!
همونطور که دستش رو میشستم، گفتم:
– آخه چرا تو اینقدر شیطونی؟ چی میشه دو دقیقه ساکت و آروم بشینی؟
کمی مکث کردم، به چهرهی مثل ماهش نگاه کردم و گفتم:
– مثل باباتی دیگه!
-آی آی، چی گفتی؟
جیغ کوتاهی از ترس کشیدم و وحشتزده به درگاه نگاه کردم؛ مهرداد بود که با چشمهای شیطونی نگام میکرد. نفسم حبسشدهام رو آزاد کردم، برای انفجار آماده شده بودم.
– چی شده؟ زبونت رو موش خورده؟
ریتم نفسهام تندتر شده بود و مطمئن بودم از عصبانیت سرخ شدم.
دریا که به طرز عجیبی دیگه گریه نمیکرد، دستش رو زیر شیر آب برد و دستهاش رو تکون داد. آب رو توی صورتم ریخت و خندید.