ساعت ۹ بامداد روز شنبه٬ آیدا بیدار شد و آبی به صورتش زد و رفت جلوی آیینه، آیدا در طول روز مدت زیادی رو صرف نگاه کردن به آیینه می کرد ولی در تمام این مدت سعی می کرد نگاهش به چشمانش نیفته٬ کمی فکر کرد، بله ساعت ۱۱ قبل از ظهر باید در ابتدای جاده بیابانی ما بین قم و تهران با آقای مجد و همکارانش ملاقات کنه تا با هم برای گرفتن فیلم مستند از بهار بیابان به دل صحرا برن٬ آقای مجد و دوستانش روز قبل از آيدا خواستن که به دنبالش بیان ولی آیدا ترجیح داد خودش به مکان فیلمبرداری بره چون میخواست ماشین جدیدش رو هم امتحان کنه ٬ آیدا باید عجله می کرد اون مثل قبل خودش رو تزیین نکرد چون در بیابان آدمهای زیادی برای جلب توجه نبودن٬ به سمت آشپزخانه رفت و قهوه ای برای خودش درست کرد، قهوه با روحیات امروز آیدا بسیار متناسب بود چون سیاه و تلخ بود ولی قهوه دلیلی برای سیاه و تلخ بودنش داشت و اون طبیعت ذاتیش بود ولی آیدا دلیل تلخ و سیاه بودنش چیز دیگه ای در نهان خودش بود که نه ذاتی بلکه اکتسابی بود ٬ وسایل آماده کرده رو برداشت و به طرف پارکینگ حرکت کرد از صبح که از خواب بیدار شده بود یه صدایی رو به آرامی از پشت سرش می شنید دقت کرد صدا صدای صلوات بود پیش خودش گفت: کی داره این موقع صبح صلوات میفرسته؟ صدای صلوات متعلق به یک نفر نبود!!! آیدا دقت کرد انگار که عده زیادی داشتن صلوات می فرستادن ولی فاصلشون دور بود٬ آیدا دیگه توجهی نکرد و رفت و در ساعت ده صبح سوار ماشین جدیدش شد ماشینی که تازه چند روز بود براش مبلغ پانصد میلیون تومان داده بود٬ آیدا ماشینش رو راحت عوض کرد با یه چک روی ماشین قبلیش به همون راحتی که خیلی از کارهایی دیگه رو انجام می داد.
در داخل ماشین هم صدای صلوات از دور شنیده می شد!!! پنجره رو بالا داد و بازهم توجهی نکرد٬ رانندگی براش امروز لذت بخش بود چون عکس ترافیک رانندگی می کرد و خیابونها خلوت بودند برای همین زیاد به اعصاب همیشه خراب آیدایی سی ساله فشار نیومد، به اعصابی که تازگیها برای هر مسئله کوچکی خرد می شد٬ خیابانهای تهران زیبا هستن وقتی که شما بی دغدغه پشت رل یه ماشین پانصد میلیونی نشستین و بدون ترافیک در خیابان خلوت میرونی٬ ساعت ده و سی دقیقه مجبور شد پشت چراق قرمز یک چهار راه ترمز کنه، انگار یک نگاه روش سنگینی می کرد؟ به اطراف نگاه کرد، یه دختر بچه گدا داشت معصومانه بهش نگاه می کرد، درست به چشمهای آیدا نگاه می کرد چشمهایی که خود آیدا از چند سال قبل نتونسته بود مستقیم بهش نگاه کنه٬ دخترک پشت نگاهش یه خواهش داشت، اون دختر میخواست که آیدا در ساعت ده و سی و یک دقیقه بامداد روز شنبه شیشه ماشین پانصد میلیونیش رو پایین بیاره و مقداری از خوشبختیش رو به اون صدقه بده تا دخترک شب رو با شکم گرسنه صبح نکنه٬ تو همین حین صدای صلوات از دور دوباره اومد و برای آیدا جای تعجب بود چطور با وجود صدای بلند موزیک ماشینش با اون پخش قویش صدای صلوات بدون هیچ تغییری با همون کیفیت از پشت سرش میومد؟ با این تفاوت که نزدیک تر شده بود٬ صدای صلوات مثل یک موزیک کلاسیک برای درام نگاه دختر شده بود تا اسکار بینوایی رو براش به ارمغات بیاره اما همه این تناسبها هم نتونست برای دختر بینوای پشت چراغ قرمز کاری بکنه و آیدا بی تفاوت به التماس نگاه دختر بچه بعد از سبز شدن چراغ در ساعت ده و سی و دو دقیقه از اونجا رفت.
اتوبان خالی شاید به خاطر نداشتن ترافیک خوب باشه ولی برای ذهن مریض آیدا که تا وقتی پیدا میشه وقایع وحشتناک زندگیش رو مرور میکنه زیاد خوب نیست٬ آیدا برای فرار از یادهای گذشته سعی می کرد که فکر کنه از کدوم راه زودتر به جاده قم میرسه٬ به چند کیلومتری عوارضی تهران-قم رسیده بود همون جایی که مادر و پدرش سالهاست اونجا آرامیدن طبق معمول حواس آیدا نبود تا اینکه دوباره صدای صلواتها شنیده شد در ساعت ده و پنجاه و پنج دقیقه٬ آیدا که کمی هم ترسیده بود یادش افتاد که نزدیک خانه ابدی مادر و پدر رسیده کمی با تاسف به سمت چپ جاده که بهشت زهرا (س) قرار داشت نگریست ولی حتی در چند صلوات با اون جمعیت صلوات فرست خیالی همراه نشد تا برای مادر و پدرش از خدا آمرزش بطلبه٬ همیشه وقتی که یاد مادر و پدر به سراغش می آمد، رفتن سر مزارشون رو به یه روز دیگه موکول میکرد، همون روزی که برای همه سالهاست قراره بیاد و هنوز نیومده٬ ساعت یازده قبل از ظهره و آیدا تازه به عوارضی رسیده در حالیکه باید ساعت یازده به اول جاده محمود آباد می رسید برای همین تا قبض رو می گیره پاش رو میذاره روی پدال گاز و با سرعت حرکت میکنه هنوز مصافتی رو نرفته که صدای ماشین پلیس بلند میشه: راننده ماشین نقره ای رنگ بزن بغل٬ هیچ ماشین نقره ای دیگه نیست برای همین مجبوره بزن کنار.
افسر پلیس میاد بالای سر آیدا در ساعت یازده و ده دقیقه و با لحنی استوار میگه مدارک٬ آیدا مدارک رو به پلیس میده و سوال میکنه: مشکل چیه قربان؟ افسر پلیس در حالیکه کنجکاوانه داره به مدارک ماشین آیدا نگاه میکنه میگه: سرعت زیاد. آیدا با تعجب میگه: مگه اینجا بزرگراه نیست و من نمیتونم بالای صد تا برم؟؟؟ افسر پلیس میگه: بله میتونید ولی نه درست بعد از عوارضی اینجا محدودیت سرعت داره تابلوی محدودیت سرعت همه جا هست چطور ندیدین؟ آیدا سرش رو می ندازه پایین و افسر پلیس میگه مقصد و علت سفرتون چیه؟ آیدا با بی میلی میگه من عضو یک گروه فیلم برداری هستم که باید برای گرفتن فیلم به این اطراف برم٬ افسر پلیس میگه: شهرک سینمایی تشریف می برید؟ آیدا جواب میده: نه قرار ما ابتدای جاده محمود آباده و ما باید برای فیلم گرفتن از بهار بیابان بریم٬ شما میدونید جاده محمود آباد کجاست؟ افسر پلیس می پرسه: میتونم کارت پرسنلیتون رو ببینم؟ آیدا کارت شغلیش رو به پلیس نشون میده و میگه: شما کارت پرسنلی همه مردم رو می بینید؟؟!! پلیس جواب میده: خیر ولی رفتن یه خانوم تنها به یه جاده خاکی در دل بیابون کمی مشکوکه برای همین کارتتون رو خواستم ببینم و در حالیکه برگ جریمه رو تحویل آیدا میده میگه: جاده محمود آباد جلوتره دقت کنید اشتباهی به جای دیگه نرید٬ آیدا یه نگاه به رغم برگ جریمه می اندازه و با اجازه پلیس و با احتیاط در ساعت یازده و ربع به طرف جاده محمود آباد حرکت میکنه.
با تلفن همراهش یه زنگ به آقای مجد مسئول گروه میزنه تا جاش نذارن ولی موبایل مسئول گروه در دسترس نیست٬ سایر اعضای گروه رو می گیره به همون شکل اونها هم در دست رس نیستند!!! چند بار این کار رو میکنه تا اینکه به یه سیگار فروش لب جاده میرسه ماشین رو نگه میداره و در ساعت یازده و بیست و پنج دقیقه از پیرمرد سیگار فروش میپرسه: حاج آقا جاده محمود آباد کجاست؟ پیر مرد سیگار فروش با تعجب از اینکه این دختر با جاده محمود آباد چه کار داره!!! جواب میده دخترم باید یه سی کیلومتری رو رانندگی کنی بعد از فرودگاه و بعد از چند تا شهرک به یه جاده بیابوني میرسی یه تابلو داره که باید از زیر گذر اتوبان به سمت چپ بری جاده خاکیه و آسفالت نداره٬ آیدا که از این آدرس سر راست خیلی خوشحال شده بوده میخواد یه اسکناس به پیرمرد سیگار فروش بده که اون مرد ازش قبول نمیکنه٬ آیدا خیلی دیر کرده اما اونها حتماْ منتظرش میمونن٬ هر چی با موبایل همکارانش رو می گیره بازم همشون در دسترس نیستن؟؟؟ سرعتش رو به طور معمول زیاد میکنه تا این سی کیلومتر رو هر چه سریعتر طی کنه.
نگاهش به آیینه میوفته ولی سعی میکنه به چشماش نگاه نکنه٬ خیلی وقته که از نگاه مستقیم به چشماش پرهیز میکنه٬ درست از اون موقعی که برای اینکه سری تو سرها دربیاره و تو کارش پیشرفت کنه خودش رو به یه آدم نوکیسه فروخت٬ شاید هزار دلیل موجه برای کار اون روزش داشت ولی اون دلیلهای موجه اگه تمام دنیا رو قانع می کرد نمیتونست تو محکمه چشمهاش ادله خوبی باشه برای همین همیشه سعی می کرد خودش رو گرفتار این محکمه نکنه٬ تمام رفاهی رو که امروز آیدا به دست آورده نمی تونه این قدرت رو بهش بده که برای یکبار هم که شده بعد از مدتها بتونه مستقیم به چشمهاش نگاه کنه٬ هربار هم که دلش برای چشمهاش تنگ میشه و میخواد با یه توبه از گناهانی که مرتکب شده با دست پر در خونه چشمهاش رو بزنه زندانی که با رفاه و ظواهر دنیا برای خودش درست کرده این اجازه رو بهش نمیده ٬ آیدا فقط افسوس میخوره به گذشته زیباش و لعنت میفرسته به آرزوهایی که پاکیش رو به لجن کشیده، لعنت میفرسته به تمام ظواهر انسان فریب دنیا .
از فرودگاه می گذره در ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه و باید کم کم حواسش رو جمع کنه تا مبادا جاده رو رد کنه٬ طبق گفته اون پیرمرد جاده ش خاکیه ولی خوب احتمالاْ بچه های گروه از اونجا نرفتن و آیدا با دیدنشون متوجه میشه٬ رانندگی میکنه تا اینکه دلش به شور میوفته ماشین رو نگه میداره تا تلفن بزنه ولی بازهم گوشی همه در دسترس نیست٬ اس ام اس میده ولی از جواب بازهم خبری نیست تا ایکه یه ماشین پلیس رو میبینه و دست تکون میده٬ ماشین پلیس نگه میداره و یه افسر راهنمایی از اون پیاده میشه آیدا سئوال میکنه: آقای پلیس من باید به جاده محمود آباد برم راه رو بلد نیستم٬ پلیس عینک آفتایش رو برمیداره و میپرسه: خانوم محترم شما تو جاده محمود آباد چه کار دارید؟ آیدا بلافاصله دست تو کیفش میکنه و با نشون دادن کارتش میگه: جناب من عضو یک گروه فیلم برداری هستم و ما قراره تو بیابونهای این اطراف فیلم مستند بگیریم٬ پلیس لبخندی میزنه و میگه: چند صد متر جلوتره ولی مواظب باشین چون جاده سمت مخالفه و باید از زیر گذر جاده برین٬ آیدا تشکر میکنه و سوار ماشینش میشه و با احتیاط حرکت میکنه .
بالاخاره به تابلوی جاده میرسه ولی کسی اونجا نیست از زیر گذر به سمت مخالف و اول جاده خاکی محمود آباد میره ولی دوباره کسی رو نمیبینه٬ دوباره از ماشین پیاده میشه و بازهم شروع میکنه به تلفن زدن و طبق معمول خبری از جواب نمیشه٬ اون فکر میکنه که الان ساعت دوازده ظهره و من یک ساعت تاخیر داشتم اونها حتماْ رفتن تو عمق بیابون و من اگه راست همین جاده رو برم بهشون میرسم و اگه باک بنزینم به نصف رسید و بهشون نرسیدم برمیگردم٬ خوب ماشین جدیدش رو چک میکنه و با اعتماد به نفس راه جاده محمود آباد رو پیش میگیره٬ باحرکت خودروی آیدا گرد و خاکی تو جاده بلند میشه ولی اون غمی نداره چون شیشه ماشینش بالاست و کولر هم توي ماشینش رو مثل یخچال خنک کرده٬ موزیک کلاسیک با منظره بهاری بیابون همه چیز رو شاعرانه کرده و به اون آرامش عجیبی میده همون چیزی که آیدا ازش لذت میبره، بیخیالی از اعمال و کردار گذشته و بی تفاوت بودن به سرنوشت در آینده و لذت بردن از حال حاضر، اون چیزی که آیدا توشه و دلش میخواد همیشه نظم نظام آفرینش به این منوال باشه٬ اون متوجه نمیشه که ساعت دوازده و بیست دقیقه س و باک بنزین به نیم رسیده و با این گاز ممتد ماشین ممکن جوش بیاره برای خودش هی گاز میده و موسیقی گوش میده باز صدای صلوات میاد اینبار انگار که جمعیت صلوات فرست به آیدا رسیدن، عجیبه! با این صدای موزیک بالا این صدا با این وضوح چطوری میاد؟ از کجا داره میاد؟ چرا از صبح من رو ول نمیکنه؟ آیدا تو همین فکرهاست که در ساعت دوازده نیم با یک صدای مهیب جلوی چشمانش سیاه میشه.
آیدا به خودش میاد میبینه ماشین محکم به سنگ بزرگی در کنار جاده برخورد کرده و کاملاْ از کار افتاده٬ در رو باز میکنه و میاد بیرون و هر جا رو میگیره موبایل آنتن نمیده٬ متوجه میشه که تو مخمصه افتاده و باید یا ماشین رو راه بندازه و یا خودش به سمت مخالف حرکت کنه٬ به ساعت نگاه می کنه اون هم از کار افتاده انگار که همه چیز از کار افتاده٬ مدتی میره و تو ماشین می شینه و خوب فکر می کنه٬ با خودش میگه: تا سر اون تپه به طرف جلو میرم اگه بچه ها رو ندیدم برخلاف جهت برمیگردم فکر نکنم مسافتی رو طی کرده باشم این رو میگه و بعد از چندبار زنگ زدن ناموفق با موبایل دوباره حرکت می کنه٬ با اینکه تصادفش نسبتاْ شدید بوده ولی با این امکاناتی که خودروی جدیدش داره صدمه خوردن در اثر تصادف تقریباْ غیر ممکنه خوب بالاخره هر چقدر پول بدي همونقدر آش ميخوري، آيدا كمي براي ماشين صدمه خوردش غصه ميخوره ولي حس خوب خريد يه ماشين جديد ديگه اون رو از ياد ماشين خرابش جدا مي كنه، شايد ضرر مالي ديده باشه ولي براي اون لذت خريد يك ماشين نوي ديگه مهمتره و اين لذتهاست كه زندگي آيدا رو پر از هيجان كرده.
به بالاي تپه اي ميرسه كه اون رو نشون كرده بود به بيابون نگاه ميكنه چقدر صاف و يكدسته ميشه تا دور دستها رو ديد اما خبري از هيچ كس نيست نه ماشين و نه بچه هاي گروه فيلم برداري٬ آيدا با خودش ميگه حماقت ديگه بسه بايد تا شب نشده خودم رو به اتوبان تهران-قم برسونم٬ بايد برگردم٬ تا مياد روش رو برگردون متوجه يه چيزي ميشه٬ يه چیزی تكون ميخوره، خوب نگاه ميكنه، نكنه يه جانور باشه؟ دوباره با دقت نگاه ميكنه، مثل اينكه يه آدمه، ممكنه كه از بچه هاي گروه باشه، اگر غريبه هم باشه حتماً كمك مي كنه، آيدا كه زن با دل و جراتيه ميره جلوتر اون آدم داره بالا و پايين ميره، خوب كه فكر مي كنه ميفهمه طرف داره نماز ميخونه٬ تو گروه فيلم برداري نماز خون نداشتيم؟؟!! شايد از تدركاتي هاي جديده؟؟ هر كي هست احتمالاً آدم بدي نيست بالاخاره نمازه خونه و ممكنه كمكم كنه٬ آيدا با اين فكرها به مرد نماز خوان نزديك مي شه و مي بينه كه مرد نمازخوان ظاهري مانند آخوندها داره با شالي كه به سر بسته و عباي بلند و مشكي پيش خودش فكر ميكنه آخوند تو اين بيابون چه كار ميكنه؟ و صبر مي كنه تا نمازش تمام بشه٬ مرد نمازش تمام ميشه و سلام ميده، آيدا بلافاصله سلام ميكنه٬ مرد پاسخ ميده٬ آيدا ازش ميپرسه: ببخشيد حاج آقا شما بچه هاي گروه فيلم برداري ما رو نديدين٬ مرد پاسخ ميده: از اين جاده رد نشدن٬ آيدا سوال مي كنه مگه راه ديگه اي هم محمود آباد داره؟ مرد پاسخ ميده: جاده محمود آباد يك سرش از اتوبان قمه و سر ديگه و راه اصليش از جادهء قديم قمه براي همين ممكنه از اون راه رفته باشن٬ آيدا كه گيج شده خوب فكر ميكنه و يادش مياد كه اي دل غافل آقاي مجد به اون گفته بود جادهء قديم قم و چند بار هم تاكيد كرده بود الان چه كار كنم بهترين راه اينه كه برگردم به خونه٬ رو به مرد ميكنه و ميگه: قربان براي رسيدن به راه من رو همراهي مي كنين كمي ميترسم٬ مرد جواب ميده باشه و بلند ميشه.
مرد در حالي که سرش رو پایین گرفته بود رو به آیدا کرد و میگه: بریم٬ آیدا با مرد عبا مشکی همراه میشه و به سمت اول جاده محمود آباد حرکت میکنن٬ تو راه آیدا از مرد سوال میکنه: بخشید حاج آقا شما از اهالی محمود آباد هستین؟ مرد پاسخ میده: خیر٬ آیدا دوباره میگه: این محمود آباد کجا هست؟ مرد پاسخ میده سابق جلوتر از این جا بود مدتهاست که متروکه مونده٬ آیدا با تعجب میگه: پس شما تنها اینجا چه کار میکردین؟ مرد جواب میده: عبادت خدا رو٬ آیدا با پررویی دوباره میگه: مسجدهاي توي شهر رو از تون گرفتن که تو بیابون عبادت خدا رو می کنید!!! خوبه که آدم وسط مردم دین دار باشه نه وسط بیابون٬ مرد جواب میده: حق با شماست. آیدا که از جواب مرد تعجب کرده بود دوباره با مسخره میگه: روحانیت بیابونها رو هم گرفتن تا تبلیغ دین کنن؟ مرد جواب میده فکر نمیکنم٬ آیدا خنده کنان میگه پس اینجا چکار میکنید؟ مرد دوباره با آرامی جواب میده: بندگی خدا. آیدا : اهل کجایید؟ مرد : همین حوالی٬ آیدا : توی شهر جوانهای زیادی به نصایح و موعضه های شما احتیاج دارن حیفید به خدا تو این بیابون هدر میرید دست کم از قافله دوستانتون عقب می مونید چرا به تهران نمیرید؟ مرد به آرومی پاسخ میده: راضیم به رضای خدا٬ و آیدا با پوز خند میگه: اوه رضای خدا
آیدا پیش خودش میگه: این عتیقه زیر خاکی از کجا پیداش شد تو این بیابون خورد به پست من جالبه شاید هزار سال یکبار یه دونه از اینها پیدا بشه شانس من رو ببین٬ و تو این فکرها بود که فکر کرد یه مستند از زندگی این مرد روحانی چقدر میتونه جالب باشه بعد به مرد گفت: حاج آقا رسیدم اجازه میدین با مدیر گروه صحبت کنم یه مستند از زندگی شما تهیه کنیم؟ خیلی خوب میشه ها؟ مرد به آرومی میگه: تا خدا چی بخواد٬ آیدا گفت: خدا هم می خواد شما که با دوربین و فیلم مشکل ندارین یه وقت حرام نباشد انشالله؟ مرد میگه: تا دستور چی باشه٬ آیدا که از نگاه نکردن مرد بهش کفری شده بود رو به مرد میکنه و میگه: حاج آقا آیا پشت کردن به زیباییهای خلق شده توسط خداوند کفران نعمت نیست؟ مرد جواب داد بله هست٬ آیدا با پررویی میگه: پس چرا شما به من نگاه نمی کنید٬ مرد ساکت میشه٬ آیدا با پوزخند دوباره جواب رو میخواهد٬ و مرد جواب ميده: معاف کنید از پاسخ این سوال٬ آیدا میگه: ندادن جواب هم از گناهان صغیره است و به راهشون ادامه دادن تا به ماشین آیدا ميرسن آیدا از مرد مي پرسه: حاج آقا از ماشین سر در میارید؟ می تونید این رو درست کنید با ماشین برم؟ مرد جواب میده: خیر کار من نیست٬ آیدا : کلی پولش رو دادم حالا باید ولش کنم تو بیابون متاسفم برای ماشینم٬ مرد هم به آرومی میگه: من هم برای شما متاسفم٬ آیدا این حرف مرد غریبه رو به حساب همدردی میذاره و هیچ چیز نمیگه.
همینطور راه میرفتن و آیدا از مرد سوال می کرد و اون به آرومی پاسخ می داد آیدا که تا به حال همچین برخوردی رو ندیده بود کنار اون مرد احساس آرامش زیادی می کرد ولی ناراحت بود از اینکه مرد به صورتش نگاه نمی کرد و سعی می کرد به هر جایی نگاه کنه الا به صورت آیدا برای همین دوباره سوالی رو که مدتی قبل از مرد پرسیده بود تکرار کرد ولی این بار با لحنی مودبانه تر٬ مرد بازهم پاسخ نمیده٬ آیدا میگه: دلیلش چیه من میخوام بدونم؟ مرد ایستاد و سرش رو به طرف آیدا برگردوند ولی بازهم نگاهش نکرد و گفت: از دیدن زیبایی لذت برده میشه ولی شما اصلاْ زیبا نیستی، شما بسیار وحشتناکی و من عذاب میکشم از دیدن چهره شما٬ آیدا از تعجب مات مونده بود که این چه جوابی بود که مرد داده و این بار با لحنی تند میگه: دست شما درد نکنه حاج آقا ولی نظر کل مردم با شما متفاوته خوب هر چی باشه شما با همه مردم فرق دارید برای همینه که وسط این بیابون برهوت عبادت می کنید!!! مرد به آرومی میگه: من رو ببخشید خودم هم از گفتن این مسئله ناراحت شدم جنابعالی اصرار کردین٬ آیدا یه نگاه به سرتا پای مرد می کنه و دوباره می پرسه: اصلاْ شما کی هستین؟ نه به من بفرمایید شما کی هستین؟ خودتون معصوم هستید که انقدر به من طعنه میزنید؟ مگه شما باطن آدمها رو می بینید؟ مرد جوابی نداد٬ آیدا گفت: چرا جواب نمیدین سوال کردم حاج آقا؟ مرد گفت: عذر من رو بپذیرید جواب من برای شما تلخ خواهد بود٬ آیدا میگه: نکنه میخوای بگی از اولیایی خدا هستی؟؟!! نه بگو تلخ نیست ما عادت کردیم آخوندهایی مثل شما بیان و خودشون رو مقدس نشون بدن بگو نترس٬ مرد بازهم چیزی نمیگفت.
تو راه آیدا بازهم نتونست جلوی خودش رو بگیره و گفت: نمیدونم دوستانم کجا هستند و چه کار میکنن؟ مرد گفت: به دنبال شما به محل کارتون رفتن و الان نگرانتون شدن٬ آیدا که دوباره متعجب شده بود گفت: حتماْ شما میبینیدشون و ما نمیبینیم! مرد پاسخ داد به سمت شهرتون نگاه کنید و اراده کنید محل کارتون رو ببینید٬ آیدا در حالی که کمی ترسیده بود با مرد دیوانه ای مواجه نشده باشه این کار رو کرد و با تعجب دید از این فاصله دور به راحتی محل کارش و همکارانش رو میبینه ولی با کمی تفاوت ، اونجا هوا تاریکه و محل کارشون مثل یه ساختمون مخروبه پر از زباله میونه و همکارانش با قیافه های زشت و کریه هستند و دارن به دنبال اون این طرف و اون طرف تلفن میزنن٬ آیدا باورش نمی شد جا خورده بود با ترس و احترام از مرد پرسید شما کی هستید؟ نکنه شما امام زمان (عج) هستید؟ میگن اون هم تو بیابونها کمک به راه مانده ها میکنه تو رو خدا جواب من رو بدین من با کی طرف هستم؟ چرا فکر میکنم قبلاْ شما رو دیدم؟ چرا انقدر به شما انس دارم؟ چرا به خاطر اون خدایی که بهش سجده میکردین جوابم رو بدین.
مرد یه نگاه به سر تا پای آیدا کرد و گفت: اسم من مرگه و از زمان قبل از تولد و در زمان طفولیت همراهت بودم ولی هر چی سنت بالا رفت از من دورتر شدی به طوری که الان من رو نمیشناسی٬ آیدا گفت: چه طور الان دیدمت و انقدر به تو نزدیکم؟ مرد پاسخ داد: آیدا تو مردی٬ آیدا با پرخاش گفت: چی میگی من مردم کی؟ پس چرا نفهمیدم؟ مرگ گفت: همون موقعی که تصادف کردی٬ کیسه هوای خودروي گرون قیمتت باز نشد و سرت به شیشه ماشین خورد و در جا مردی٬ به عقب برگرد و جسد غرق به خونت رو ببین٬ آیدا همین کار رو کرد و دید که پشت فرمان خودروش غرق در خون خوابیده٬ پاهاش سست شد باورش نمیشد رو به مرگ کرد و گفت: پس چرا به صورتم نگاه نمیکردی تو مگه از قبل از تولد با من دوست نبودی؟ مرگ جواب داد: آخه صورت تو اون موقع که من می شناختمت این شکلی نبود تو زیبا بودی و من از مصاحبت با تو سیر نمیشدم ولی الان از دیدن چهره کریهت ناراحت میشم چون تو خودت رو از دست دادی به دلیل اعمال پلیدته که صورتت سیاهه و من رو باعبای مشکی میبینی٬ آیدا که مات و مبهوت مونده بود گفت: پس کجا داریم میریم من که مردم٬ مرگ گفت: اول جاده بعد از اون من رهات میکنم و تو باید تنها بری٬ آیدا: به کجا؟ مرد پاسخ داد: احتمالاْ به دوزخ.
آیدا با نا امیدی گفت: ممکنه خدای تعالی من رو برگردونه تا جبران مافات کنم٬ مرگ گفت: نمیدانم٬ آیدا گفت: ممکنه خدای تعالی من رو ببخشه٬ مرگ گفت: بله ولی از حق مردم نمیگذره مگه رضایت بدن٬ آیدا گفت: من که با مردم کاری نداشتم حقی به گردنم نیست کسی رو آزار ندادم٬ مرگ گفت: همین امروز دو نفر شاکی داری٬ آیدا با ترس گفت: چه کسانی؟ مرگ پاسخ داد: مادر و پدرت که از کنار مزارشون رد شدی بی هیچ توجهی در حالی که اونها برای کوچکترین ناراحتی تو شب تا صبح کنار بسترت بیدار میموندن و تمام زندگیشون رو وقف تو کردن و انتظار داشتن که با یک فاتحه روحشون رو شاد کنی و نکردی آن دو نفر تو رو نفرین کردند٬ آیدا رو به مرگ کرد و گفت: برای همین بود که ناکام مردم؟ مرگ لبخند تلخی زد و گفت: شما که ناکام نبودی هر بار که خواستی یه داماد جدید و خلاف شرع برات مهیا شد کی رو میخوای گول بزنی آیدا؟ آیدا از حرکت ایستاد و رو دو زانو افتاد و گفت: چه کسی را یارای کمک کردن به من است؟ مرگ پاسخ داد جز خدا هیچ احدی٬ آیدا فریاد زد رحم کن ای مهربانترین مهربانان٬ ای مالک روز جزا٬ فرصتی دوباره به من بده تا جبران کنم رحم کن٬ مرگ گفت: بلند شود آیدا باید برویم مهلت تو احتمالاْ تمام شده راهی نیست تو خدا را در زمان خوشی یاد کردی که او پاسخ دعای امروزت را بدهد؟ خجالت بکش و بلند شو خداوند از همه بیشتر برای تو ناراحت است ماشینت را به یاد بیاور که با اینکه آن را با پول خوبی خریده بودی و دوست میداشتی از بین رفت خدا هم تو را بسیار دوست میداشت ولی با پیروی از ابلیس با خود چنان کردی که با ماشینت٬ تو خود را نابود کردی و خداوند برای نابودیت و گرفتار شدنت به آتش از همه بیشتر ناراحت است بلند شو آیدا که هیچ راهی نداری؟
آیدا بلند شد و با هراس به دنبال مرگ به راه افتاد و مرتب از مرگ خواهش می کرد که برای او دعا کند تا خدا او را دوباره به زندگی بازگرداند٬ اما مرگ پاسخ می داد: من تسلیم محض خداوندم و جز عبادت اجازه ندارم کاری بکنم٬ آیدا نا امید به دنبال مرگ در حرکت بود که به مسیر روشنی رسیدند آیدا به مرگ گفت: این همان جاده جدایی من و توست؟ مرگ پاسخ داد : بله٬ آیدا که خود را بیچاره یافته بود گفت: پروردگارا من را ببخش این را برای خلاصی از آتش نمی گویم برای این می گویم که تو را که بهترین دوستم بودی از خود رنجاندم و دلت را شکستم٬ من بد کردم و سزاوار آتش عدل تو٬ مرگ که اشک در چشمانش جمع شده بود فریاد زد: الی ای اهل عالم من سختم برای رهایی از من راهی بیابید٬ بسیار درد آورم برای درد ناشی از من مرحم بیاورید٬ سوزانم برای خاموشی آتش من آب رحمت خدا را بیاورید٬ تنگم برای رهایی از تنگیم فضا با خود بیاورید٬ تاریکم برای رهایی از تاریکیم روشنایی بیاورید٬ ترسناکم برای رهایی از رعبم ماییه تسکین بیاورید٬ نعرهای مرگ وحشتی در دل آیدا انداخت که به عمرش همچین ترسی را تجربه نکرده بود و از ترس به سجده افتاد و مرتب ذکر می گفت و طلب مغفرت می کرد٬ مرگ که آرام شده بود به آیدا گفت: بلند شو و برو که دیرکرد جایز نیست برو و بدان که هر چه امروز میبینی ثمره کرده دیروز توست برور آیدا برو.
آیدا پریشان و درمانده در چند قم آخر یکدفعه از دور میبینه یه گروه بزرگ دارن میان خوب که نگاه میکنه میبینه به بانوی زیبا داره روی یه تخت روان میاد در حالی که تا چشم کار میکنه دورش ندیمها صف کشیدن و همانند اون جمعیت صلوات فرصت خیالی صلوات می فرستادند با همون صدا و همون ریتم٬ آیدا از مرگ میپرسه این خانوم کی هستن؟ آیا از اولياي خدا هستند؟ مرگ پاسخ میده: بله دوست خدا هستند٬ آیدا میگه از اهل بیت رسول خدا (ص) هستند؟ مرگ پاسخ میده: نه٬ آیدا میگه من ایشون رو میشناسم؟ مرگ پاسخ میده نمیدونم به خاطر میارید یا نه ولی ایشون رودیدین و ایشون شما رو میشناسن؟ آیدا میپرسه ممکنه ازشون خواهش کنم برای من دعا کنن تا پا توی جاده نذاشتم خدا من رو به دنیا برگردونه؟ مرگ پاسخ میده: اگه روی این کار رو داری بکن٬ آیدا میپرسه به چه جهت نباید روش رو داشته باشم٬ مرگ پاسخ میده: به این جهت که تو پاسخ اون رو تو زندگی اجابت نکردی٬ آیدا میپرسه: مگه این خانوم از من چه درخواستی کردن و اصلاْ کی هستند؟ مرگ پاسخ میده: این خانوم همون دختر فقیر گوشه خیابون هستند که تو در روز آخر عمرت به نگاه پر از خواهش اون جواب ندادی حتی از یک لبخند به اون دریغ کردی٬ آیدا که دوباره شوکه شده بود گفت: اینجا چکار میکنن؟ مرگ پاسخ داد: بعد از نا امید شدن از تو که کودک هر کاری کرد که با نگاه معصومانه دل تو رو به درد بیاره تا دیگ کرمت به جوش بیاد و اون رو سکه ای مهمون کنی خداوند احد و واحد دلشون به درد آمد و با یک صحنه تصادف ایشون رو به سوی خودشون دعوت کردن٬ حال اگه روی این کار را داری بکن.
مرگ راست میگفت: آیدا هر کاری کرد دید که روی خواهش از اون خانوم رو نداره برای همین مثل گداها به کنار مسیر حرکت کاروان اون خانوم با عظمت اومد و ملتمسانه نگاه کرد تا اون دیگ رحمتش به جوش بیاد و برای این بدبخت دعایی بکنه٬ خانوم رو برگردونده و نگاهشون به آیدا افتاد و دستور توقف دادند بعد ازتخت پیاده شدند و به سمت آیدا اومدند٬ آیدا سلام کرد٬ خانوم جواب داد و گفت: مشکل شما چیست٬ آیدا ابتدا خودش رو معرفی کرد برای بی محل کردنشون تو اون دنیا عذر خواست ولی خانوم جواب دادند من شما رو از همون اول شناختم لازم نیست عذرخواهی کنید بعد رو به مرگ کرد و گفت: مشکل چیه؟ مرگ تمام ماجرای آیدا با عرض خواهشش رو گفت: خانوم رو به آسمان کرد و گفت: پروردگارا ای بزرگترین بزرگترینها٬ ای خالق بی همتا روی من رو سیاه رو به زمین نندازین و به این بنده خود نظری از سر لطف کرده و به اون فرصتی دهید تا دوباره آزموده شود مرگ نیز رو به آسمان کرد گفت: امین یا رب العالمین٬ ندا خداوند به وسیله فرشته ای آمد که گفت:
قسم به به آسمان و زمین و هر انچه در آنها خلق کردم به خاطر تو یکبار دیگر به او فرصت میدهم ولی بدان ای فرزند آدم که در بار بعد در صورت مردنت با روی سیاه تو را به سخت ترین عذابها گرفتار میکنم و بدان که از من راه فراری نیست و تمام عالم در قبضه قدرت من است. منم اول، منم آخر٬ منم که هر هستی به اراده من است٬ منم کسی که میبینم هر چه در دل دارید٬ مکر کننده مکارانم و مالک روز جزا.
همه حاضرین در مکان به سجده افتادند و مرتب ذکر می گفتند: ای مهربانترین مهربانان هزاران بار تو را سپاس که نعمت دادی به بنده ای از بندگانت که بار دیگر به سوی تو بازگردد٬ بعد که آن فرشته حامل پیام رفت خانوم صورت آیدا رو بوسید و گفت: عزیزم برو به مزرعه دنیا و کشت کن توشه این جا رو و با آیدا خداحافظی کرد و رفت٬ آیدا رو به سوی مرگ کرد دید به جای مرگ جوانی زیبا ایستاده که مانند آیینه میدرخشد از شرم سرش رو پایین انداخت گفت: معذرت میخوام که جلوی راه شما رو گرفتم دوست و همراه من رو ندیدین اسمشون جناب مرگه؟ جوان پاسخ داد آیدای عزیز منم مرگ من رو به این زودی فراموش کردی؟؟؟ آیدا که باورش نمیشد گفت: مگه میشه اون که این شکلی نبود؟؟ مرگ پاسخ داد من آیینه هستم و به صورت اعمال در می آیم تو سفید شدی و عبای و چهره من هم نورانی گشت بیا تا تو را به سوی زندگی هدایت کنم٬ آیدا هم خوشحال بود و هم ناراحت خوشحال از فرار از عقوبت بد و ترسان از تکرار عملهای گذشته٬ مرگ که متوجه این حال او شد گفت: این حال را دریاب و او را تا لحظه مرگ رها نکن٬ آیدا گفت: چطور مگر این چه حالیست؟ مرگ گفت به این میگویند خوف و رجا خوف از عقوبت کار و امید به رحمت خدا این دو بالهایی هستند که تو را به پرواز در خواهند آورد اگر از این دو جدا شوی راهی را خواهی رفت که قبلاْ پیمودی ولی این را بدان که وعده خدا حق است و در صورت تکرار تو را عذابیست سخت و علم پس به هوش باش در همین حین آیدا صدایی شنید که او را میخواندند بازگشت به سمت جاده دید که مادر و پدرش با صورت جوانیشان که در عکس دیده بود با لبخندی که دیگر تلخ نبود او را صدا میکردند آیدا سلام کرد و آنها جواب دادند مرگ گفت: خداحافظی کن و یادت باشد دیگر آنها را فراموش نکنی آیدا از آنها جدا شد و قول داد که دیگر یاد آنها را به فراموشی نسپارد.
به یکباره آیدا با تکانی از جا پرید و خود را در آمبولانسی دید و چند پزشک را در اطرافش او به دنیا برگشت، از پنجره آمبولانس نگاهی به اطراف کرد، در بیابان بهار شده بود، آنجا پر شده بود از گل و گیاه زیبا مانند درون آیدا که مانند صحرایی بود که با تولدی دوباره سرسبز شده بود، آیدا به یاد داشت داستان مرگ را و مرگ با نگاهی نگران هنوز هم دنبال اوست همینطور که در پی من و توست.
حميد رضا مقسمي moghassemi.me