دقیق تر میشوم ...بلی صدای پسر عموجان می باشد مثل اینکه مرا صدا میزند...آهای دور دونه باباش ...
آهای دختر خواب آلوی عموخان ...آهای دختر چشم سبز خونه ما ...
بی آنکه جوابی بدهم ساعت را نگاه میکنم هنوز یک ساعت مانده به ده یعنی من میتوانم یک ساعت دیگر بخوابم
و چقدر این یک ساعت ها را دوست دارم ...به زیر پتو از شر صدای پسر عمو جان مزاحم (مزاحم خواب البته )پناه میبرم اما او همچنان میخواند مرا ...
میدانم ول کن ماجرا نیست و من باید بالاجبار از پتوی نازنین یارم دل بکنم ...و این را هم میدانم که امروز باید منتظر عواقب بد خوابی ام باشم و اطرافیان بیچاره مجبور به تحمل من خواهند شد ...
بقول پدر که همیشه میگوید :دختر ما شبها به وقت خواب زهر نوش جان میکند که بعد خواب برج زهرماری ناب میشود ...بنده خدا بی راه هم نمی گوید .
یا خوده خدا اخه شنبه هم شد روز؟
واای دانشگاهو بگو کی الان حوصله دانشگاه داره اخه ؟اه اه اه
اصلا این پسره اول صبحی خونه ما چیکار میکنه ؟
کارو زندگی نداره عایا؟
کاش منو یکی ببره دانشگاه اه اه اه
و بازهم صدایش مرا از ادامه غر های دلنشینم باز میدارد ...
دختر انقدر غر نزن کلاست دیر میشه هااا
به اجبار آبی به صورتم میزنم و ایینه را نگاه میکنم و از تعجب شاخ در می آورم ...عجب لبخند زیبا و نادری !!!
به به خانوم از این ورا ...
باورم نمیشود محال است جای اخم و ابروهای در هم کشیده لبخندی به این زیبایی دلبری کند ...
خوب دیگر خنده اول صبح بنده هم سعادتی میخواهد که نصیب هر کسی نمیشود جز این پسر عموجان بخت برگشته که شاهد این اتفاق نادر است خخخ
به سرعت به اتاق بر میگردم و برای رفتن به دانشگاه اماده میشوم ...
آرایش ملایم میکنم و مانتو مشکی و مقنعه و کیف و کفش طوسی ام را هم ست میکنم و کمی از موهای طلایی ام را به نیمی از صورتم می ریزم ...و همچنان خنده بر لب ...
دیر است و پسر عموجان لطف میکند و مرا به ایستگاه اتوبوس میرساند و به کنایه میگوید :میگما امروز خبریه که ما رو به یه لبخند مهمون کردی ؟
جوابش را با لبخند میگیرد و میرود
طبق قرار های روز شنبه من برای همکلاسی هایم که تایم صبح کلاس داشتند فلافل میگرفتم ...به سرعت وارد فلافلی میشوم و سریع السیر سفارشم را با لبخند محو نشدنی ام میگیرم و به ایستگاه اتوبوس که در آن حوالی بود باز میگردم و کنار تک درخت آن خیابان می ایستم و منتظر اتوبوس میشوم ساعت 12.25ظهر .
نگاهم به پسر جوانی که پیراهن چهار خانه زیبا و خوش رنگی به تن داشت خیره می ماند
پسر جوان بر میگردد نگاهم میکند ... نگاهش میکنم با همان لبخند و سرم را پایین می اندازم
او پشتش را بمن میکند و خیابان را می نگرد و من او را ...
او باز بر میگردد و نگاهم میکند و من سرم را پایین می اندازم
تکرار میشود و لبخند جنجالی من به خنده تبدیل میشود گرچه تلاش زیادی برای محو و اخم کردن میکنم اما بی فایده اس...
قدم هایش را یک به یک برای رسیدن به جواب سوالهایش برمیدارد و کنارم می ایستد :خانم اتفاقی افتاده که میخندید ؟
-نه آقای محترم اشتباه برداشت کردید
+فکر نمیکنم
-به هر حال عذر میخوام
+اما من میخوام اگه میشه وقتتونو چند دقیقه ای بمن بدید(اشاره به راه رفتن میکند)
-نه من دیرم شده نمیتونم در ضمن بازم میگم اشتباه برداشت کردید (سرم پایین است و نمیتوانم نگاهش کنم)
+من اهل ناز خریدن نیستمااا بگم از الان
-اقای محترم واسه خودت چی میگی؟
-شمارتو لطفا بده الان اتوبوس میاد خواهش میکنم
+نه نه نه
اتوبوس نزدیک ایستگاه شد و هر دو قدم به سوی اتوبوس بر میداشتیم
و هم چنان اصرار به شماره گرفتن داشت و من در لحظه اخر شماره ام را گفتم
هر دو سوار اتوبوس روز شنبه 1394.7.29ساعت 12:45ظهر شدیم
قصه پاییز گرم و دلگیر شروع شد...
ادامه دارد ...
#مینا رسولی
1396.11.29
1:15
پارت اول