را درک کرد و تازه متوجه شد که پدرش به جرمی نابخشودنی ، 25 سال را
باید در چهاردیواری زندان سپری کند ! از آن پس منفورترین کلمه برایش
چهاردیواری بود ! چندین سال بعد ، از بد حادثه هنگام تقسیم سربازان
جزو نگهبانان زندان شد !
... اسلحه بر دوش پله های آهنی برجک نگهبانی را یکی یکی بالا رفت و
برای اولین بار حیاط زندان را دید ؛ متفاوت تر از آنچه که تا بحال از آنسوی
شیشه های سالن ملاقات دیده بود ؛ واقعیتی فراتر از چهاردیواری خیالش ....
هنوز در خیال گمشده اش دست و پا می زد که نگاهش همراه با بغضی یخ زده ،
در نگاه مردی چند متر پایین تر گره خورد ! تجسم واقعی از همان کلمه ای که
در کودکی مفهوم اش را درک کرده بود ؛
" پدر" !!