بیهوش بودم. همسرم بالای سرم بود.چشم هایم سیاهی میرفت.خیلی درد کشیده بودمفقط برای یک چیز.داد کشیدم اوردنش اوردنش صدای قشنگش را میشنیدم .
تا بغلم امدارام گرفت.ناگهان گریه ام گرفت و برای سالم بودن خودم وکودکم خدا را شکر میکردم.چون دکتران به من گفته بودند باید بین خودم وکودکم یکی را انتخاب کنیم وحالا
هر دو سالم هستبم ونفس میکشیم.