مقدمه:
صدای پچپچ میآمد…
از وسوسه و قتل میگفتند…
وسوسهی یک حیات ابدی!
تا به حال کنجکاوی و ترس را تجربه کردهاید؟
بعضی نبایدها جریان زندگی را به هلاکت میکشانند.
«ماوراء» دروغ نیست!
دریاچهی نقرهایِ گمشده!
هدف تمام انسانها!
در پی گمشدههای پنهان، «مرگ» بر پا میخیزد. شاید، من انتخاب شده بودم تا… مرگ را با قدرت جاودانگی به چالش بکشم! اما… تنها چیزی که، از وسوسهی گـ ـناه ماند، حیات نبود. باور کنید، مرگ درست، یک قدم،
پشت سر شماست!
زجههای بیثمر فقط طول درد را زیاد میکند.
پس… سکوت را انتخاب کنید، تا مرگ راحتتری داشته باشید.
و من دم میزنم از حقایق پشت پردهها و تو…
«مرگ مرا باور کن!»
****
قسمتی از «مرگ مرا باور کن» :
من چیزهای کمی از مادرم میدونم. مادرم تو ایتالیا بزرگ شده و من هم اینجا به دنیا اومدم؛ ولی این اولین باره بعد از تولدم به ایتالیا بر میگردم.
وقتی مادرم مریض شد، پدرم تصمیم گرفت من خارج از ایتالیا بزرگ بشم. مادربزرگم من رو از ایتالیا برد. من با مادربزرگم زندگی میکردم تا زمانی که آلزایمر گرفت؛آدمها رو اشتباه میگرفت و خاطراتش رو با هم قاطی میکرد و در نهایت کارش به بیمارستان کشید و من به یه مدرسهی شبانهروزی رفتم. مادرم خواستگار ایتالیایی داشت؛ اما عاشق پدر انگلیسی من که تو آرتزو ایتالیا به دنیا اومده بود، شد؛ اما مادربزرگ رز نتونست کار پدرم رو تحمل کنه و به آمریکا برگشت. نمیدونم چرا؟ و حالا من بعد از سالها دارم به زادگاهم بر میگردم.
پیشنهاد میشود
http://www.forum.1roman.ir/threads/1333/