اما در این هیاهوی جنگ و باروت، در این بازار سیاهی مرگ و سفیدی صلح، در این تلاطم بودن و نبودن، امید بالاتر از هر مقامی نفس تداوم می کشید.
امیدی که با بوسه شهرزاد، دخترکی که قصه جنگ و از دست دادن و خون و تنها شدن را از بر بود، بر گونه سرباز ناجی حیاتش ،سربازی که خود نیز مسبب این ویرانی بود، می نشست.
و آری شهرزاد بود که بعد از نقل قصه بوسه امید بر گونه جنگ؛ عشق، انسانیت، دوستی، خانواده، آبادی، و صلح را بر پهنه پیشانی سرنوشت آن سرزمین سیاه باروت، رنگ بودن زد.