امروز خیلی اتفاقی آسمان را دیدم. همه جا پهن بود، ابری و گرفته. بعد نگاهم چرخید و به افق افتاد جایی که ابری تو در تو، گوشه آسمان را چروک می داد.
آنگاه با خود اندیشیدم: من یکبار دیگر این تصویر را دیده ام، نه، که صدها بار دیده ام و باز هم نه. من این تصویر را زندگی کرده ام.
آه... دارد یادم می آید. این تصویر چقدر شبیه چهره پدر است؛ غمگین، گرفته و پر از چروک.
بله خودش است. یادم آمد. پدر همیشه کنار تخته سنگی می نشست و به آسمان نگاه می کرد. بعد آنگاه که دلش از غربت زمین لبریز می شد، دست در خرجینش می برد و نی اش را بر می داشت.
من آن طرف در دشتی تهی که هیچ چیز را یارای پر کردنش نبود خودم را مشغول می کردم اما گاه گداری می دیدم که بغضی، راهِ ورودِ هوا به نایِ پدر را تنگ گرفته است. آنگاه دور تَرَک من نیز چمباتمه زده و به اسمان خیره می شدم.
بعد از مدتی صدای نی در چشمه سار می پیچید و از لا به لای برگ های بلوط پیر بالا می رفت و من از جایی که نشسته بودم می دیدم آسمان تاریک و فشرده می شد، ابرها جرقه می زدند و کم کم بغض آسمان می شکست.
آه آری من چهره ی آسمان را دیده بودم. من عمری چهره آسمان را زندگی کرده بودم اما چه کسی باورش می شود...
از این پس در تنگای ذهن اندوه زده ی این شهر، هر روز به دیدار آسمان خواهم رفت اما مطمئن نیستم که هنوز هم می توانم صدای نی را بشنوم...