امروز با رمان استخوان های دوست داشتنی بخش معرفی رمان ، رمان خارجی آپدیت میکنیم .
گشت و گذار در مکانی به نام “بهشت”! بهشت برای هرکس شکلی دارد، شکلی منحصر به فرد. بهشت برای او شبیه به زمین بازی مدرسهاش بود، تاب های خوب، دوستانی که بتوان با آن ها همخانه شد! همه چیز حاضر و آماده، هر زمان که می خواست.
تنها غیر از یکچیز! چیزی که بیشتر از همه می خواست. “بازگشت”. بازگشت پیش کسانی که از اعماق وجود دوستشان داشت و دلتنگشان بود، بازگشت به “زمین”!
سوزی سالمون، دختری چهارده ساله، در حالِ گذرانِ دورانِ پر شورِ نوجوانی به قتل میرسد! سوزی پس از مرگش از بهشت، به تماشای خانواده و اطرافیانش میپردازد، این که چطور زندگی بدون او ادامه دارد!
چطور خانواده اش هنوز از بازگشتش نا امید نشدند و چطور قاتلش آثار جرم را از بین میبرد و خود را بی گناه جلوه میدهد! به مشکل خوردنِ روابطِ زناشویی والدینش، بر اثر اندوهِ نبودِ دختر بزرگشان، قلبش را میآزارد و نظارهگر تلاش های خواهرش برای فراموش کردنِ حساسیتِ خود نسبت به مساله مرگ سوزی است.
سوزی از بهشت، نگرانِ این است که اگر کوچک ترین فرد خانواده، تلاش هایش نتیجه بخش باشد و معنیِ “فوت شده” را بفهمد، چه واکنشی نشان خواهد داد!
استخوان های دوست داشتنی اثر “آلیس سبالد“، داستانی زیبا، قابل فهم و تکان دهنده است. رمانی که از اندوه، امیدوارکننده ترین داستان را میسازد.
در دستان یک نویسنده ی با استعداد، این داستانِ بدترین چیزی که یک خانواده میتواند با آن مواجه شود، به رمانی دلهرهآور و حتی بانمک درباره ی عشق، خاطرات، لذت بهشت، و التیام یافتن مبدل شده است!
قسمتی از متن رمان استخوان های دوست داشتنی:
درِ چوب پنبه بطری بامبی صدا کرد و بیرون پرید.
مادربزرگم خطاب به هال که در حالِ ریختن شامپاینی بود، گفت:«در این کار خیلی تبحر داری، آفرین!»
درحالی که پدرم و خواهرم به گروه پیوستند و به سخنان مادربزرگ لین گوش فرا میدادند که مرتباً به آن ها تکلیف می کرد جام هایشان را به افتخار این و آن بالا ببرند و بنوشند، این باکلی بود که موفق به دیدنِ من شد! ا
و مرا دید که زیر ساعت دهاتی و زمختِ عهدِ مستعمرات ایستاده بودم و خیره نگاهشان میکردم. او هم یک لیوان نوشیدنی در دست داشت. پرتوهای ظریف نور از اطراف من بیرون زده بود، در جهت آنان میتابید و در هوا مرتعش بود.
یک نفر یک برش چهرگوش کیک شکلاتی به باکلی تعارف کرد. او کیک را در دستش نگه داشت اما آن را نخورد. اندام و صورتِ مرا دید که هنوز تغییری نکرده بود- موهای بالایِ پیشانی با فرقی وسطِ سر، سینه ای هنوز صاف و غیر برجسته و باسنی بچگانه و تکامل نیافته- و برادر عزیزم خواست نام مرا بلند صدا بزند.
این فقط برای لحظه ای بود، و سپس من رفته بودم!
با تشکر از پرنیان پازوکی عزیز ، نویسنده افتخاری تک سایت