این کتاب، از نظر حجم، نه رمان است و نه نوول؛ بلکه قصهایست. تفصیل و گستردگی رمان را ندارد اما نوول هم نیست؛ زیرا نوول معمولاً گوشه یا مقطعی از زندگی را مینمایاند، حال آنکه قصه از آن کاملتر و نوعی رمان بسیار کوچک است. فرد اولمن در نوشتن چنین رمان کوچکی بسیار موفق بوده است؛ شاید از اینرو که مانند همهی نقاشان خوب میداند چگونه جزییات تصویری را که میخواهد بکشد در چارچوب محدود بوم جا دهد، حال آنکه نویسندگان، متأسفانه، برای نوشتن تا بخواهند کاغذ در اختیار دارند.
موفقیت دیگر او در این است که توانسته است قصهی خود را به زبانی آهنگین بازگو کند که در عین حال هم سبُک و غنایی و هم ژرف و نافذ است. هانس شوارتس، قهرمان کتاب، میگوید: «زخمی که بر دل دارم هنوز تازه است، و هر بار که به یاد آلمان میافتم گویی بر آن نمک میپاشند.» با اینهمه، خاطرات گذشتهاش آمیخته است با آرزوی دیدار دوبارهی زادگاهش و «تپههای لاجوردی منطقهی شوآب که پوشیده از باغها و تاکستانها بود و بر جایجای آنها کاخهایی جلوه میفروختند» یا «جنگل سیاه که از درختان تیرهاش بوی قارچ و عطر اشکعنبری سقز در هوا پراکنده بود و جویبارهایی پر از ماهی قزلآلا در لابهلای آن ترنم داشت که در کنارههای آنها کارگاههای چوببری بر پا بود.» هانس شوارتس را از آلمان راندهاند، پدر و مادرش سرانجام از فرط سرگشتگی خود را میکشند، با اینهمه آنچه از این قصه در خاطر میماند عطر تاکستانها و دهکدههای کنارهی رود نکار و راین است. در این کتاب از خشم و خروش واگنری اثری نیست؛ چنان است که گویی موتسارت «غروب خدایان» واگنر را بازنویسی کرده است.