امروز خیابان کرم ها برعکس همیشه شلوغ است . نگاه می کند به کرم هایی که تصادفا به هم برخورد می کنند یا چند دقیقه ایی به هم حرف می زنند . چه می گویند به هم؟؟صدا ها مبهم است گویا به زبانی جدید سر هم منت می گذارند . صدا واضح تر می شود گویا دوکرم در همین نزدیکی با هم حرف می زنند .
گوشش را تیز می کند چند دقیقه که می گذرد صدای قهقه اش کل اتاق را در برمیگیرد اشک از چشمانش جاری می شود با یاد آوری حرف هایشان قهقه می زند از ته دلش می خندد . نمی داند چقدر می گذرد اما به خودش تشر می زند در یک لحظه خنده اش را قطع می کند و لبخند روی لبش می ماسد چقدر خندیده بودبا نوک انگشتان لاک خورده اش اشکش را پاک می کند زمان را در تلویزیون ذهنش بر می گرداند . کرم اول در حالی که کرم دوم را با لگد هایش زیر پایش له و لورده می کرد داد می زد: تو بیخود می کنی وقتی یک کک(واحد پول) هم پول نداری میای رستوران . وقتی دادم آشپزام جلو همین رستوران با چاقو تیکه تیکه ات کردن باهات سوپ کرم درست کردم می فهمیی .
کرم دوم به التماس افتاده بود زجه های همچون زوزه ی گرگ بود. ما بقی کرم ها هم بدون هیچ دخالتی از کنارش رد می شدند و یک سکه رو یش می انداختند . با صدای زوزه ایی (فریاد)بلند از فکر بیرون امد و دوباره به خیابان خیره شد . صاحب مغازه که مطمعا شد تعداد سکه های پرت شده به اندازه ی پول غذا است دست از کتک زدنش برداشت و به کرمی که ازدهانش خون زرد بیرون می آمد گفت :شانس آوردی قبل از مرگت پول غذات جور شد حالا گم شو و به کرم های کت و شلواری اطراف رستوران دستور داد اورا دور کنند .
چقدر بد شد به همین زودی سرگرمیش را از دست داد مطمعن بود تا شب صد تا نمایش دیگر خواهد دید انگشت های بلند لاک خورده اش را همچون مار دور میله های پنجره اش پیچید کاش اینجا زندانی نبود. در آهنین اتاق با صدای وحشت ناکی باز می شود زنی با لباس بلند سفید وارد اتاق می شود و نگهبانان در را از آن ور در قفل می کنند . صدای کفش پاشنه بلند زن بد جور روی اعصابش راه می رود زن با زیبایی ذاتی خود مو های لخت خرمایشش را پشت گوشش می راند و کنارش رو به پنجره می ایستد صدای عصبیش گویا مال خودش نبود رو به زن زیبا گفت:چی می خوای گربه ی پیر
دکتر متین می خندد هزار جور القاب صدایش زده بودند اما گویا این دیوانه از همه خلاق تر بود.
روبه دیوانه ی خلاق گفت :حالا چرا گربه ی پیر .؟؟
دستانش را بیش تر دور میله فشار داد و پوزخندی روی لبش شکل گرفت .و زمزمه کرد اگه پروندم رو می خوندی دکتر می فهمیدی من آدم ها رو به چشم حیوان میبینم اما حیوان درونشون .
گربه !