شهرزاد درمانده شده بود.
او سه روز متوالی امتحان کرده بود.
سه روز بهدروغ به کتاب پدرش علاقه نشان داده بود. در چادر کوچک پدرش کنار او نشسته و هنگامیکه او از ریشههای جادوی آن سخن میگفت، بادقت گوش داده بود. وقتی سعی کرده بود برای او تعریف کند که با چه موشکافی و دقتی تمام صفحات آن را ترجمه نموده، به پدرش لبخند زده بود. بادقت تمام، محتویات کتاب را بهخاطر سپرده بود.
پدرش تمام این کار را به بهانهی نجات شهرزاد انجام داده بود.
نجات من؟
داستانی محتمل و مناسب.
بهخصوص اکنون که شهرزاد از دلایل او برای اینهمه بهادادن به آن کتاب خبر داشت. برای محافظت از کتاب، حتی از بین ابری از روانپریشیاش. آنهم اکنون که شهرزاد درک میکرد چطور امکانات و فرصتهای کتاب درمقایسه با شرارت آن رنگ میبازد.
قدرت انهدام یک پادشاهی.
تسلط بر دیگران، بدون ترس از هر مجازاتی.